دو قدم مانده به هم! قدم! دوتا! هر قدم معادل یک گام! چه گامی؟ به چه اندازه ای؟ یک فرسنگ؟ یا دو تا؟ شایدم بیشتر! دو فرسنگ مانده به هم!! یعنی چی؟ این یعنی فاصله! چه دو قدم باشه چه دو فرسنگ! چرا؟ فاصله بین دو دوستی که هر کی دوستیشونو دید، به جای دعا برای بقاش، غبطه خورد!
داره بارون میاد! چه هوایی شده! خدا رو شکر. حالا فاصله یعنی چی؟ یعنی همچین دوستایی میتونن با هم غریبه بشن؟ یعنی دیگه نمی فهمن همو؟ نه، نه! خدایا نذاراین دو قدم از حد رد بشن! همش تقصیر منه! شاید برای اینکه اگه کسی سعی کنه بهم نزدیک بشه ازش دور میشم! چرا؟ ولی من نمی خوام، نمی خوام کاری کنم که از دستش بدم! شاید تو رفتارم خیلی کوتاهی می کنم! ما آدمها مثل هم نیستیم، خیلی با هم متفاوتیم! و همین نشناختن تفاوتهای همدیگه ست که باعث این فاصله ها میشه! ولی سعی می کنیم که به هم نزدیک بشیم، برای اینکه بدون هم نمی تونیم زندگی کنیم! و می خوام بدونی که من هیچ وقت نخواستم و نمی خوام که لحظه ای به بدون تو بودن فکر کنم تا چه برسه... (انگارنمیشه بی سه نقطه!) خیلی وقتها باید مخاطب حدس بزنه ادامه ی حرفتو! این باعث میشه بفهمی این فاصله ها اونقدرهم بی معنی نیست!
و حالا دو قدم مانده به هم! من این دو قدم رو هم نمی خوام، ولی لازمه که باشه! اما نه به اون غریبگی که تو رو اذیت می کنه و نه به اون نزدیکی که من...! پس این رفتار غلط انداز منم بذار روی همون ابهامات همیشگی!
آبجی صبورمن! وقتی با منی،خیلی پر تحمل تر از اینها باید باشی! می دونی که هیچی تو دلم نیست! هر چی میگم، هر چی می شنوی، همش همینه که می بینی! تو این مورد، دلم صاف! یعنی امیدوارم که باشه! و گرنه خیلی ناخالصی دارم! پس نمی خوام به دلیلی باعث رنجش تو بشم که خودم ازش خبر ندارم! پس وقتی میگم راجع به یه موضوعی فکر نکن یا حرفی در اون باره نزنیم، یعنی برای من، اون موضوع هیچ اهمیتی نداره که نمی خوام راجع بهش صحبتی کنیم! ولی تو به مقتضای دید خودت و رفتارمن! (که کاملاً حق میدم بهت) فکر کنی که اون موضوع، برای من خیلی مهم بوده و حتماً خیلی بهش فکر کردم که راجع بهش حرفی زدم! پس باورکن. باورکن! باورکن که باهات صادقم! یعنی نمی تونم نباشم! نه فقط با تو، با هیشکی!
میدونی چقدر برام سخت بود گفتن این حرفا؟! آره. تو ندونی پس کی بدونه! تازه یه قولم میخوام ازت بگیرم، که هیچ وقت بر اساس رفتار ظاهریم دربارم فکرنکنی! می دونم دوست خوبی نبودم! گفتم که، حلالم کنی دیگه آخرشی!
خدایاشکرت!
مثل اینکه بالاخره رسید!!!
خدایا به هر کسی که میخواد یه دوستی مثل دوست من عطا بفرما که انشاالله براش خیر باشه!
بگو آمین یا رب العالمین!
ساعت 3/27 سحر 7 ماه رمضان 1387
نویسنده : سعیده » ساعت 6:9 عصر روز دوشنبه 87 شهریور 18
از میان حروف الفبا به س نگاه خاصی دارم شاید چون همه آغازها، یادها، آشنایی ها، آشتی ها و شکستن همه ی غرورها با کلمه ی با صلابت و صادقی مثل :
... سلام ...
شروع میشه.. و این یعنی شروع یک زندگی متحول و جدید و با امید!
سلامٌ علیکم...
اسم وبلاگو تغییر دادیم.. قالبشم ظاهراً موقته! تا ببینیم آبجی زهرا کی افتخار میدن ی بنر جالب طراحی کنن..!!
..: دو قدم مانده به هم :..
شاید اگر وبلاگ خودم هنوز برقرار بود این اسمو واسه اون می ذاشتم.. خوب(باشه).. دیگه نیست.. خیلی وقتها دلم براش تنگ میشه.. ولی پشیمون نیستم.. فقط دلتنگشم.. تا حالا به این فکر کردی که بین فکر کردن تا حس کردن چقدر فاصله است؟ نه انگار که نمیشه بی جا بود! قرار بود اینجا فقط برا اون یکی بنویسیم... ولی انگار که نمیشه.. ی حرفایی هست.. ناگفته.. ناشنیده.. باید ی جایی گفته شه.. ناشناس!
دیوانه شد دلم... گفت دل را به کفِ هر که سپردم پَسَش آورد ... کَس، تاب نگهداریِ دیوانه ندارد!
نمی دونم چرا وقتی گفتم تصمیم دارم دفترمو تو وبلاگم خالی کنم فوری گفتی لازم نکرده!!! شاید فکر کردی.. باشه.. مهم نیست.. قبول.. میرم ی جایی خالیش می کنم که دست هیشکی بهش نرسه! حتی.. آره دیگه.. میرم ی جایی همین نزدیکی ها.. دیوانه شد دلم...
دقت کردی ستاره ها چقدر حسودن؟!... وقتی به ی آسمون صاف صاف و بی ستاره نگاه میکنی... وقتی ی ستاره چشتو میگیره.. همین که بهش زل زدی.. باقی ستاره ها هم چشمک زنون یکی یکی خودنمایی می کنن! و اون وقته که چشات میشه پر ستاره!
خدا نگه دار
نویسنده : سعیده » ساعت 6:53 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 17
به نام خدایی که می بخشاید، می بخشاید و می بخشاید...
سلام!
این جا ماه مبارک رمضان است!
سلام های ما را از بالاترین طبقات آسمان... جایی که دیگر دست ابرها هم به آن نمی رسد... دریافت می کنید.
این جا ماه مبارک رمضان است!
درد دل های ما را از گوشه ترین نقطه ی دل... جایی که تا حالا پای شیطان به آن جا باز نشده است... می خوانید.
این جا ماه مبارک رمضان است!
صدای ما را از زیباترین مکان های دنیا... جایی که ملائک هم هنوز آن را ندیده اند... می شنوید.
آری! شک نکنید... این جا هم ماه مبارک رمضان است... جایی که نه تا حالا ابری دیده است و نه شیطانی تسخیر کرده... حتی ملائک هم اجازه ورود به آن را ندارند...
این جا جشنواره حضور انسان های آماده است. یک مسابقه ی تمام عیار. جشنواره ای که هر کس می خواهد به آن که در ذهن دارد، ثابت کند که خودش است، و نه کس دیگر...
این جا میهمانی است... در سفره هایش عشق بسته بسته، بی شمار و بی حساب به شرکت کنندگان اهدا می شود. حتی روزی به آن هایی که آخر سفره، دست به سینه و مظلومانه نشسته اند می رسد.
هر آن چیز که از زیبایی بگویید، این جا یافت می شود. حیف است در این مسابقه خودتان نباشید و از آن که هستید، کم تر ظاهر شوید. حیف است سفره جمع شود، و هنوز دستانتان خالی باشد از عشق.
ما هم برای سهم داشتن در این جشنواره ی بزرگ، در وسع خودمان تلاشی مختصر کرده ایم. نامش را « بسته ی رمضانیه » گذاشته ایم و هر آن چه را که به ذهن ناقصمان رسید، در آن قرار دادیم و کادو پیچش کردیم. نشانی گیرنده را هم نوشتیم: دیدگان پاک، دل های دریایی، گوشه ترین نقطه ی دل...
نشانی فرستنده را هم که می دانی: کانون وبلاگ نویسان مذهبی
دعا کنید، برای ظهور آقا...
مهدوی و سبز باشید.
یا علی مدد
نویسنده : یاران دلنواز » ساعت 5:0 صبح روز یکشنبه 87 شهریور 10
سلام
این حدیثو دیدم شاخم در اومد!!!
گفتن «نمیدانم» نیمی از دانش است. امام علی علیه السلام
نتیجه :
به به!!!
ما چقدر دانشمندیم!!!!!!!!!
خیلی وقت بود چیزی نکاشته بودیم اینجا!!!
چه خوش روزی بود روز جدایی
اگر با وی نباشد بی وفایی
چه خوش است دقیقه های فراق ... نه ! ... ثانیه های فراق ... اصلاً چه خوش است لحظه لحظه های فراق ، آنگاه که سرانجامش وصال باشد و بس ... امید وصال یار زنده ات می کند .
مرا امید وصال تو زنده می دارد
وگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
خوشمان می آید ... و یا شاید عادت کرده ایم ... فراموشی را می گویم ... زندگی قصه ی عجیبی دارد عزیز ! امروز اینجایی . کنار من . با هم می خندیم. با هم گریه می کنیم . شادی هامان برای هم است . غم هامان هم ...و من یادم می رود که امروز را باید دریابم ... و من یادم می رود که فردا ممکن است نباشی ... و من یادم می رود قصه ی همیشگی زندگی را ... و من یادم می رود که همه ی روزهای خوب یک روز تمام می شوند ... و من یادم می رود ... و تا چشم باز می کنم باید نگاهم به قاب عکست بیفتد . همان قاب گوشه ی اتاقم را می گویم . همان که یک نوار مشکی گوشه اش را نقاشی کرده ... و من یادم می آید همه ی چیزهایی را که یک روز یادم رفته بود ... و من یادم می آید که دیروز بودی ، امروز نیستی ... امروز هستم ، فردا دیگر نخواهم بود ... زندگی قصه ی غریبی دارد عزیز !
نویسنده : سعیده » ساعت 6:57 عصر روز جمعه 87 مرداد 25
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام . دارم می نویسم . بدون اینکه بدونم آیا این نامه به دستت میرسه یا نه . و اینکه اگه برسه میخونیش یا نه . نشد دُرست ازت خداحافظی کنم و این رو هم به فال نیک می گیرم . چونکه باعث میشه وقتی می خوام چیزی بگم نگران چطور شروع کردنش نباشم و ادامه حرفای قبل رو بنویسم.
در حالی دارم برات می نویسم که هزار تا کار مونده که باید انجام بدم . دارم میرم سفر . بهت که گفتم . اما هنوز هیچی برنداشتم . انگار نه انگار که دارم میرم و باید قبل از رفتن یه چیزایی رو بردارم . میخوام برم دریا . بهت که گفتم . میخوام برم دریا ببینم . دریا بخونم . دریا بشم . میخوام برم خودم رو به موج بسپرم . برای غوطه ور شدن به تن پوش نیازی ندارم . کاغذهام رو برمیدارم و کمی دیوونگی همراه میبرم . همین . و مسلم تورو . نمیای ؟
چقدر دلم می خواست که باشی . ولی مثل اینکه قسمت نبود!
داستانت رو خوندم . خواب دیده بودی ؟ هنوز خواب هم میبینی ؟ باور کنم که هنوز چشمانت خواب میبینن ؟ هنوز رویاهات رو به عاقلانه های اینجا نبخشیدی . یا بهتر بگم رویاهایت رو ندزدیده اند ؟ هنوز فکر هم میکنی ؟ هنوز دلتنگ هم میشی؟ . دستپاچه شده بودی ؟ خوب ... من هم . میخندیدی ؟ راستش ... من هم . خوشحال بودی ؟ میفهمیدی ؟ من هم . آره . من هم . من هم مثل تو . هنوز هم اگر کمی فکر کنم یادم میاد که حتی همین دیشب خواب دیده ام .
دیشب می خواستم بگم...
منم... خیلی دوست دارم
خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنی!
ولی...
نمیدونم چرا نتونستم بگم...
برام دعا کن
خیلی بیشتر از همیشه
مخاطبین: خودم ، خودت!
گرفتی کدوم قسمتش مربوط به منه؟
التماس دعا
یا علی مدد
..............
نویسنده : سعیده » ساعت 5:0 صبح روز پنج شنبه 87 مرداد 3