سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دل نوشته ( زهرا ) - من و دوستم



درباره نویسنده
دل نوشته ( زهرا ) - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دل نوشته ( زهرا ) - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61783
بازدید امروز : 1
 RSS 

سلام...
از کجا شروع کنم؟؟؟...
نزدیک 10 دقیقه فکر کردم نفهمیدم از کجا شروع کنیم ... همیشه وقتی می خواستم چیزی بگم نمی دونستم از کجا شروع کنم.
خوب...
آهان...می خواستم بگم امیدوارم سعیده اینا جمعه برگردن...آخه دلم خیلی تنگ شده براش.شایدم نباید خودخواه باشم، به خاطر دل تنگیم بگم که بیاد
شایدم موندنش اونجا براش لازم باشه...شاید برا منم لازم باشه که اینجا تنها باشم...
تنهایی هم عا لمی داره برا خودش...آدم می تونه خودشو بهتر پیدا کنه.می تونه خودشو یهrefresh بزنه...برگرده به خودش...
این روزا سعی کردم که این کارو کنم...نمی دونم چقدر موفق شدم...ولی فکر کنم یه چیزایه تازه ای پیدا کردم...چون یه احساس تازه ای پیدا کردم
احساس کردم وقتی داری یه راهی رو می ری، قلبت بهت میگه درسته یا غلطه...
احساس کردم اگه توی دوراهی مونده باشی، اگه هزارتا سوال بی جواب تو ذهنت باشه، کافیه صادقانه به قلبت رجوع کنی... می فهمی که چیکار کنی ...
البته اگه قلبت اون قدرا دور نشده باشه... از اون چیزی که از اول بوده... از اونی که خدا بهت داده...
نمی دونم از کی بود شنیدم می گفت قلب آدما خیلی خیلی حساسه... یعنی خوبی ها و بدی ها می تونی خیلی فوری تاثیرشو بزاره...
آدم باید خیلی مراقب خودش باشه... حتی اون چیزای کوچیکی که قبلا فکر می کردم نمی تونه زیاد مهم باشه و تاثیر آنچنانی داشته باشه،
حالا واقعا فهمیدم مشکلم از همون کوچیکا بوده...فهمیدم که اون چیزای به ظاهر کوچیکه که قلب آدمو دور می کنه...
خدای من... من کجای کار بودمو خودم خبر نداشتم... من چقدر کوچیک! فکر می کردم .
خدای من...کمکم کن روز به روز به اون بنده ای که تو دوست داری نزدیک تر بشم...کمکم کن قلبمو همیشه برا تو پاک و زلال نگه دارم...آمین
"نوبهار" آدمو یاد خودش میندازه...
آبجی جونم...وقتی نوبهارو گوش می دم دلم یه دنیا تنگ می شه..

خدایا راضی ام به رضات...
ساعت 3 و نیم شد...فک کنم فردا نتونم پا شم... راستی، تازگی ها!!! فهمیدم ورزش آدمو خیلی با نشاط می کنه...
این قدر می گفتن باور نمی کردیمااااااا... ولی انصافا ورزش خیلی خوبه... هم جسم و هم فکرو روبه راه میکنه.ما اینو در طی دو روز ورزش کردن فهمیدیم...خسته نباشم واقعآ
خوب ... بریم یه سری به نت بزنیم ببینیم چه خبره...
یا علی...
خدا حافظ...



نویسنده : زهرا » ساعت 3:58 صبح روز پنج شنبه 87 مرداد 17


هیچ کس با من نیست
مانده ام در قفس تنهایی
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
چه غریبانه شبی است :
«
شب تنهایی من»

 

شب سکوت دوست داشنی داره...
شب ، انگار خودتی و خدا و خودت...
شب ، انگار همه غم هاتو فراموش می کنی. خودتو می سپاری به سکوتشو فراموش می کنی...
...

من موندم... اینجا ...
آسمونیا، مگه منو نمی بینید...
مگه من دلم تنگ نیست؟؟؟

اصلا مگه من دل ندارم.......
حتما دلم دل نیست....

.

.

.

.

.

.

.

می مونم ...
هر وقت دلمو پیدا کردم اون وقت...
صبر می کنم... تا هر وقت که بخواین...



نویسنده : زهرا » ساعت 4:34 صبح روز دوشنبه 87 مرداد 7


چند وقته می خوام تو این وب چیزایی بنویسم . نمی دونم چرا نوشته هامو تایپ می کنم ، ولی پستشون نمی کنم.
آخه با خودم می گم سعیده که فعلا com نداره ...
پستش کنم که چی بشه... که کی بخونش...
شاید این دفعه به خاطر دل خودمون هم که شده این مطلب را گذاشتم رو وب
این روزا یه حس و حالای عجیبی دارم.شاید اون قدر عجیب که نمی تونم توصیفشون کنم...
چند روزه دلم می خواد سعیده رو ببینم ولی نمیشه...
چند روز دیگه مراسم اعتکاف شروع میشه..ایشاالله امسالم با هم شرکت می کنیم...
خیلی میترسم... نمی دونم از چی ولی یه ترس یا شایدم یه نگرانی تو وجودمه...
وقتی یاد روزای اعتکاف پارسال می افتم خیلی دلم برا اون روزا تنگ میشه.احساس می کنم اون سه روز رو اصلا تو این دنیا زندگی نمی کردم...

تمام روزای عمرم یه طرف، این سه روز هم یه طرف...
احساس می کنم فقط سه روز زندگی کردم...
احساس می کنم تا حالا فقط سه روز اون طور که دوست داشتم زندگی کردم...
فقط سه روز خود واقعیم بودم...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
اصلا نمی تونم توصیفش کنم...
شاید یه نگرانیم این باشه که امسال هم می تونم برم. امسال هم خدا این مهربونی و لطف در حقم می کنه ،امسال اجازه میده ...

یادمه پارسال تا چند روز قبل از اعتکاف اصلا نمی دونستم این مراسم چی هست...
چند روز قبلش یه مستند از تلویزیون راجع بهش دیده بودم... مثه اینکه روز آخر اعتکاف بود، داشتن با دانشجوها مصاحبه
می کردن .... همشون یه حال عجیبی بودن که تا اون روز برا من خیلی غریب و نا مفهوم بود
اما وقتی خودم رفتم تازه می فهمیدم اونا چی می گن...
تازه فهمیده بودم زندگی یعنی چی...
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااا هر وقت یاد اون روزا می افتم بغضم می گیره... یا شایدم ازت خجالت می کشم
آخه تو بهم یاد داده بودی... ولی من شاگرد خوبی نبودم... من درساتو فراموش کردم... مرورشون نکردم
و شایدم خودمو برا امتحانات آماده نکردم...
خدای من، ببخش...
کمکم کن ....
خدایااا... با همه شرمندگی ، با همه بدی هام ، با همه کمبودام ، با همه کوتاهی ام ...
امسال هم منو دعوت کن ...
امسال هم لذت سه روز با تو بودن رو ،لذت سه روز آرامش واقعی داشتن رو ، لذت سه روز رازونیاز رو بهم نشون بده...
ولی دلم می خواد امسال تا آخر عمرم اون طور که دوست داری و دوست دارم ...
اون طور که تو این سه روز یادم می دی زندگی کنم...
دلم می خواد بعد که به خونه می رم اون طور باشم که تو اون سه روز بودم
می دونم سخته... واقعا می دونم سخته
ولی خدای من... اگه تو کمکم کنی از پس هر سختی می تونم بر بیام
خدایاااااااااا نمی خوام وقتی برگشتم بشم همون آدم سابق
دلم می خواد بقیه عمرمو با اون چیزایی که یادم می دی ادامه بدم
خدای من ، کمکم کن...



نویسنده : زهرا » ساعت 11:24 عصر روز جمعه 87 تیر 21


سلام...

خیلی فکر کرده بودم که امروز به مناسبت این روز خاص تو وبلاگمون چی بنویسم...

چی بنویسم که احساسمو درستو حسابی بیان کنه...

ولی از اونجا که ما تو وب نوشتن، به گرد پاتونم نمی رسیم ، حسابی خودمونو به قول معروف کچل! کردیم و آخرش. . .

آخرش گفتیم به همون زبون ساده خودمون ، به همون زبون همیشه گی مون...

و بالاخره به زبون دلمون ...

بگیم

.

.

.

  

  

خیلی نقشه ها داشتیم برا این روز ولی خوب، برخورد کرد به عقد آبجیتون و شمام که دیگه سرتون حسابییییییییییییی شلوغ...

خوب دیگه حالا که نشده حداقل یه تولد تولد براتون بخونیم تو دلمون نمونه...

1

2

3

همه!...

تولد تولد، تولدت مبارک ...

مبارک مبارک، تولدت مبارک...

بیا شمعاتو هوف کن ، تا صد سال زنده باشی..

تولد تولد، تولدت مبارک...

بدو شمعاتو کور کن ، تا صد سال زنده باشی...

آخیش!! حالا خوب شد... نشد بیاریمت خونه تولد برات بگیریم حداقل اینجا یه تولد تولد خونده باشیم...

امیدوارم از هدیه هات هم خوشت اومده باشه.

دوست دارم شعری رو که بهت دادمش رو اینجا بنویسم... خیلی خیلی زیبا و با معنیه... انتخاب شعر و چاپش با لیلا و محمد بود ... از خوندنش سیر نمی شم... بخونیش خودت متوجه می شی..

از خدا به بنده هاش :

نگفتمت مرو آنجا ، که آشنات منم

               درین سراب فنا ، چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزارسال ز من

                  بعاقبت بمن آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

                  که نقشبند سرا پرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

              مرو به خشک ، که دریای با صفات منم

نگفتمت که چو مرغان بسوی دام مرو

                  بیا که قوت پرواز و پرو پات منم

نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند

                  که آتش و تپش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفتهای زشت بر تو نهند

               که گم کنی ، که سر چشمه صفات منم

                                                                       "مولوی"

بازم تولدت مبارک...

بسیار بسیار عزیزی...

یا علی مدد..



نویسنده : زهرا » ساعت 6:9 عصر روز شنبه 87 خرداد 25


سلا م ...

نمی دونم چی بگم... فقط خیلی شرمنده و ناراحتم که کار بدم رو دوباره تکرار کردم...

نمی خوام توجیهش کنم ...واقعا می دونم که اشتباه کردم و شاید که نه حتما تاوان اشتباهمو پس می دم

تو هم خیلی بزرگواری کردی که به روم نیو وردی...

و من شاید به تعبیری  کم جرات تر اون بودم که رودر رو ازت معذرت بخوام...

آبجی عزیزم...

 

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

.

.

.

 شایدم باید از کس دیگه ایم معذرت خواهی کنم

اگه اون موقع فکر می کردم که یکی همیشه هست که منو می بینه و همه کارامو ثبت و ضبط می کنه ، ازش معذرت خواهی می کردم  و دیگه کارمو تکرار نمی کردم ، الان این قدر شرمنده اون و تو و خودم نمی شدم...

خدایا پس من کی آدم می شممممممممممممممممممممممممممم



نویسنده : زهرا » ساعت 9:17 عصر روز پنج شنبه 87 خرداد 9


   1   2   3      >