سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زهرا - من و دوستم



درباره نویسنده
زهرا - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
زهرا - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61792
بازدید امروز : 10
 RSS 

سلام...

15 روز سال جدید گذشت.
تعطیلات برای من که خوب بود خدا رو شکر، امیدوارم برای همه به خوبی و شادی گذشته باشه.

از فردا کار و زندگی همه ملت شروع میشه و هر کسی خودشو مشغول یه کارو برنامه ای می کنه.
از فردا ما هم می رویم سر برنامه خودمان...
امیدوارم موفق شویم...
ساعت نزدیک 2 نیمه شبه...من توی اتاق تاریک نشسته ام و دارم توی وبم می نگارم... خیلییییییی هم خوب!

هنوز سنگینیه غروب و شبه سیزده رو دلمه... نمی دونم چه حسی بود ولی اون شب منو اینقدر گرفت که داشتم خفه می شدم ...
نه به صب تا عصرش که نفهمیدم چطور گذشت نه به اون غم و گرفته گی غروبش... هنوز تو کف حس خودم موندم...واقعا چی شد که اینطوی شد؟!... انگار تو یه لحظه یه چیزی از آسمون افتاد خورد تو دل و روح ما...دلم می خواست داد بزنم ، از ته دل...
واقعا شادی ها و غم های دنیا چقدر به هم نزدیک اند... یه آن شادی ، چشم می زاری رو هم می بینی همه جونت رو غم گرفته...و بر عکس.

تو این موقع ها فقط میشه به خودش پناه برد...
میشه با همه وجودت وصل بشی به اون بالا...وقتی همه ی خودتو زندگی و غم ها و شادی ها ت رو از اون داری ، جز این کاری ازت بر نمی آد بهتر بگم ، جز این هر کاری کنی بدردت نمی خوره...

خدایا... کمکم کن توی همه همه ی لحظات زندگیم ، به خواست تو ، اراده ی تو راضی باشم...مطمئنم تو جز خیر و خوبی برام نمیخوای...
خدایا... کمکم کن خودمو در بس بزارم در اختیار تو...کمکم کن وظیفه مو درست انجام بدم...
خدای مهربان من، به همه همه ی بنده هات آرامش بده... کمکمون کن ناآرومی های دنیا ما رو سر کار نذاره...کمکمون کن راه آروم شدن و آروم موندن و آروم کردن واقعی رو تو این دنیا یاد بگیریم... کمکمون کن آرامش واقعی و الهی خودمونو رو پیدا کنیم.

.

.

.   " تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد......حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد"

همین... یا علی...



نویسنده : زهرا » ساعت 2:10 صبح روز شنبه 88 فروردین 15


سلام...

سال 1388 از دقایق پیش آغاز شد...
امیدوارم سال خوب و پر از موفقیت و شادی برای همه مردم ایران، برای همه ایرانیان باشه...انشالله...

امیدوارم امسال سالی باشه که همه به اون چیزی که می خوان ، اگه به خیر و صلاحشون باشه برسن ... انشالله...


 



نویسنده : زهرا » ساعت 3:53 عصر روز جمعه 87 اسفند 30


سلام...

سال 1387 هم داره تموم میشه.

از موقعی که یادمه همیشه روزای آخر سال دلم گرفته بود... یا شایدم دلم تنگ بوده...

همه پست های این وبلاگ رو از اول تا آخرش خوندم...سال 87 رو یه مرور خوبی تو ذهنم زدم.چه روزایی بود... چه افکاری داشتیم...چه دنیایی داشتیم...

دارم بیداد گوش می دم.

دلم برا مطلب نوشتن تو این وبلاگ تنگ شده بود...

هنوز هم اینجا خانه ی حرفهای دلمان هست. هر چند خیلی کم حرف دلی توش نوشته میشه.

چند روز دیگه این خانه یک ساله می شود. باید یه کم اینجا رو هم خانه تکانی می کردم.

هنوز که هنوزه بیشتر از هر جای دیگه دوسش دارم و برام عزیزه...باید دستی به سرو روش می کشیدم
هر چند که هم خانه مان به جای دیگر نقل مکان کرد و فقط گاهی به  خانه ما سر میزند... بی معرفت حتی آدرس هم نداد که ما یه سری به آنها بزنیم.

وقتی اینجا ماندیم تنهای تنها... خواستیم ما هم برویم یه خانه دیگر برای خودمان بسازیم و آدرسش را به کسی ندهیم ولی با خودمان فکر کردیم که اگر حرف ، حرف دل باشد ، چه اینجا چه جای نو...

اگر قرار بر خالی شدن باشد چه اینجا چه جایی که هیچ کس مارا نشنا سد...

بهتر این است که با یار دلنواز همیشه گی مان بمانیم و ماندیم...

دیگه چی بنویسم؟!!...

آهان...داشتم از تموم شدن سال می گفتم....شاید اصلا نباید به این فکر کنم که سال 87 تموم شد.

شاید باید به این فکر کنم که سال 88 داره شروع میشه...

ولی آنها که گذشته را بخاطر نمی آورند محکوم به تکرار دوباره آن هستند...

خوب... پس یه کاری می کنیم...

به خودم و سعیده خانم تا روز جمعه 30/12/87 فرصت میدم که فکر کنیم و بنویسیم و پست کنیم  که واقعا واقعا سال 87 رو چه ور آدمی بودیم... یعنی خودمون از دید خودمون چطوری بودیم...

نمی خوام مثال بزنم تا ذهنمون محدود نشه...

پس مطلب آخر سال 87 می مونه برا پست بعدی...

یا علی.




نویسنده : زهرا » ساعت 7:46 عصر روز جمعه 87 اسفند 23


نیمه شب است...خوب باشد...شب رو بیشتر روز دوست دارم...
اگر فردا نمی خواستم پاشم دوست داشتم تا صبح پای کامپیوتر بمونم...
بشر خبر داد که باید فردا برم باشگاه...
به قول سعیده فکر کنم باید از این شهر فرار کنم تا ...
دو هفته شد...از موقعی که مامان رفته مکه...
سه شنبه روز عرفه بود...پارسال مثل این روز رو طلائیه بودیم...چه روزی بود...امسال ما رو دعوت نکردن شهدا...حق داشتن...حق داشتن...حق داشتن...
الان تازه می فهمم پارسال چه روزی رو کجا بودم... هر چند که همش یه ساعت اونجا نبودیم...کاش قدر می دونستم...
عجب طلایی بود این طلائیه...
.

.

.

کاش فردا نمی خواست برم....امشب رو دوست داشتم با خودم باشم.....
خیلی وقته دلم برا خودم تنگ شده .... نمی دونم کی فرصت می شه به افکارم سروسامون بدم...
همین...
تا فرصت مناسب...یا علی



نویسنده : زهرا » ساعت 2:4 صبح روز شنبه 87 آذر 23


<      1   2   3   4   5   >>   >