سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عنوان ندارد... - من و دوستم



درباره نویسنده
عنوان ندارد... - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
عنوان ندارد... - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :62024
بازدید امروز : 23
 RSS 

سلام...

ساعت 2 شبه... نمی دونم چرا بیدار موندم ولی می دونستم با رفتن به رختخواب فقط خودمو برا خوابیدن گول می زدم...

نمی دونم میخوام اینا رو تو وبلاگ پست کنم یا نه. حالا بزار بنویسم ببینم چی میشه...‏‏ ‏شاید فقط دادمش سعیده بخونش. آخه فکر کنم بجز اون کسی حال و حوصله خوندن نوشته های  منو نداشته باشه...

احساس می کنم خیلی حرف دارم برا گفتن یا نوشتن ولی هیچی به ذهنم نمی رسه...

چقدر سر در گمی بده ... چقدر بده آدم ندونه کیه و می خواد چی کار کنه. لااقل در مورد من که این طور بوده.نه که کاملا ندونم کیم و چی کار می خوام بکم ولی اون تصویر روشن ، اون آینده ای که دوست دارم رو خیلی از خودم دور و شایدم دست نیافتنی می بینم.

یه لحظه فکر می کنم بعد با خودم می گم می شه چرا نشه!... و بعد از مدتی که خودمو ، اطرافیانمو ، و خلاصه هر چیزی که تو آیندم تاثیر داره رو مد نظر قرار می دم با خودم می گم که نمیشه... یا لااقل فکر می کنم که خیلی سخته، اون چیزایی که من تو ذهنمه یا به تعبیر بهتر اون آرزوهایی که من دارم با اون چیزی که دورو برم می بینم خیلی فاصله داره...

شاید اون لحظه که فکر می کنم می تونم به اون چیزایی که تو ذهنمه برسم ، شناخت دقیقی از خودم ، از توانایی هام از اطرافیانم نداشته باشم (که فکر کنم دیگه از خودم و توانایی هام مطمئنم و فقط مشکل اطرافیانم باشن!... )

و یا شایدم اون موقعی که فکر می کنم نمی شه به خاطر اینه که خودمو، اطرافیانمو دست کم گرفته باشم و با این کار می خوام از مشکلات پیشه روم فرار کنم . به عبارت بهتر شاید می خوام با این فکرا خودمو قانع کرده باشم و دست از هر تلاشی بکشم.

یا شایدم اصلا طبیعت آرزو و آرمان اینه که اول تو ذهن آدم دست نیافتی  باشه و انسان اون قدرتلاش کنه و هر مانعی رو از سر راهش برداره  تا به هدفش برسه  و در همین حین هم بتونه  خودشو، هم توانایی هاشو و هم اطرافیانشو بشناسه...

حال اگه آدمی آرزو تو ذهنش داشته باشه ولی  فقط به داشتنش تو خیا لش دل خوش باشه و برا بدست آوردنش هیچ تلاشی نکنه اون وقت چی!؟؟

نمی دونم چرا حرفام به این جاها کشید. مغزمو آزاد گذاشتم تا هر چی دلش می خواد تایپ کنه...

و این بود ثمره مغز نوشته های ما در سا عت حالا دیگه 3 نیمه شب...

شاید بعدا  اومدم یه چیزای دیگه بهش اضافه کردم . فعلا دیگه مغز درد گرفتم... حال و حوصله مان هم تمام شده دیگه ( این صفحه کلید هم  پدر مان رو دراورد ... )

آبجی خانوم! الان شما در خواب خوشتان بسر می برید و ما اینجا بدون شما تو net داریم ول می گردیم...

به هر حال...

خواب های خوب ببینی...

یا علی...



نویسنده : زهرا » ساعت 3:37 صبح روز چهارشنبه 87 خرداد 1