سفارش تبلیغ
صبا ویژن


اعتکاف... - من و دوستم



درباره نویسنده
اعتکاف... - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
اعتکاف... - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61890
بازدید امروز : 30
 RSS 

چند وقته می خوام تو این وب چیزایی بنویسم . نمی دونم چرا نوشته هامو تایپ می کنم ، ولی پستشون نمی کنم.
آخه با خودم می گم سعیده که فعلا com نداره ...
پستش کنم که چی بشه... که کی بخونش...
شاید این دفعه به خاطر دل خودمون هم که شده این مطلب را گذاشتم رو وب
این روزا یه حس و حالای عجیبی دارم.شاید اون قدر عجیب که نمی تونم توصیفشون کنم...
چند روزه دلم می خواد سعیده رو ببینم ولی نمیشه...
چند روز دیگه مراسم اعتکاف شروع میشه..ایشاالله امسالم با هم شرکت می کنیم...
خیلی میترسم... نمی دونم از چی ولی یه ترس یا شایدم یه نگرانی تو وجودمه...
وقتی یاد روزای اعتکاف پارسال می افتم خیلی دلم برا اون روزا تنگ میشه.احساس می کنم اون سه روز رو اصلا تو این دنیا زندگی نمی کردم...

تمام روزای عمرم یه طرف، این سه روز هم یه طرف...
احساس می کنم فقط سه روز زندگی کردم...
احساس می کنم تا حالا فقط سه روز اون طور که دوست داشتم زندگی کردم...
فقط سه روز خود واقعیم بودم...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
اصلا نمی تونم توصیفش کنم...
شاید یه نگرانیم این باشه که امسال هم می تونم برم. امسال هم خدا این مهربونی و لطف در حقم می کنه ،امسال اجازه میده ...

یادمه پارسال تا چند روز قبل از اعتکاف اصلا نمی دونستم این مراسم چی هست...
چند روز قبلش یه مستند از تلویزیون راجع بهش دیده بودم... مثه اینکه روز آخر اعتکاف بود، داشتن با دانشجوها مصاحبه
می کردن .... همشون یه حال عجیبی بودن که تا اون روز برا من خیلی غریب و نا مفهوم بود
اما وقتی خودم رفتم تازه می فهمیدم اونا چی می گن...
تازه فهمیده بودم زندگی یعنی چی...
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااا هر وقت یاد اون روزا می افتم بغضم می گیره... یا شایدم ازت خجالت می کشم
آخه تو بهم یاد داده بودی... ولی من شاگرد خوبی نبودم... من درساتو فراموش کردم... مرورشون نکردم
و شایدم خودمو برا امتحانات آماده نکردم...
خدای من، ببخش...
کمکم کن ....
خدایااا... با همه شرمندگی ، با همه بدی هام ، با همه کمبودام ، با همه کوتاهی ام ...
امسال هم منو دعوت کن ...
امسال هم لذت سه روز با تو بودن رو ،لذت سه روز آرامش واقعی داشتن رو ، لذت سه روز رازونیاز رو بهم نشون بده...
ولی دلم می خواد امسال تا آخر عمرم اون طور که دوست داری و دوست دارم ...
اون طور که تو این سه روز یادم می دی زندگی کنم...
دلم می خواد بعد که به خونه می رم اون طور باشم که تو اون سه روز بودم
می دونم سخته... واقعا می دونم سخته
ولی خدای من... اگه تو کمکم کنی از پس هر سختی می تونم بر بیام
خدایاااااااااا نمی خوام وقتی برگشتم بشم همون آدم سابق
دلم می خواد بقیه عمرمو با اون چیزایی که یادم می دی ادامه بدم
خدای من ، کمکم کن...



نویسنده : زهرا » ساعت 11:24 عصر روز جمعه 87 تیر 21