سلام آبجی عزیزم...
چهارشنبه ... ساعت 5 صبح...
نمی دونم چی بگم. وبلاگتو خوندم. نمی دونم چرا این واژه ها رو این طور معنی کردی. چرا ... شایدم بدونم... اصلا شاید حق با تو باشه
شاید عشق ، تنهایی ، جدایی واژه های مسخره ای باشند ولی . . .
ولی انسانها مدت هاست که اندر خم این واژه های به قول تو مسخره موندن.
آبجی عزیزم... داری بزرگ می شی... روحت داره بزرگ میشه ... و همین واژه ها ست که دارن بهت کمک می کنند
قبلا بهت گفته بودم... بازم میگم... مطمئن باش که این شرایط ، شرایط خیلی خوبیه...
نمی دونم اون موقع که بهت این حرفو گفته بودم یا الان که بهت گفتم درک کردی که چی می گم ، یا اصلا قبول داری یا نه...
به هر حال...
قدر خودتو ، عشق ، تنهایی و حتی شایدم جدایی رو بدون...
حالا من یه چیزی بگم......(نه که تا حالا هیچ نمی گفتم ...)
دلم خیلی تنگ شدههههههههههههههههههههههههههههه...
منم این روزا حال خوبی نداشتم... (نمی دونم چرا این قدر ما مثل هم شدیم... دل گرفتنا مونم با همه...)
ولی خوب نه که چون عید بود ... خودمان به خودمان می قبولاندیم که حالمان خوبه... به تعبیر ساده تر الکی خوش بودیم
خوب آبجی خانوم دیگه نمی دونم چی بگم فقط تمام حرف دلمونو تو این چند کلمه خلاصه می کنیم ...
** دوست دارم... دلم تنگ شده... عزیزی... قدر خودتو بدون... **
آهان.. یه چیز دیگه... کاش دلیل اصرار تو برا مطلب نوشتن من تو این وبلاگ می گفتی ...
نه ا ین که من نخوام چیزی تو این وب ننویسم اما هم این روزا دلو دماغ نوشتنو نداشتم و هم اینکه دلم می خواست با
یه موضوع و نوشته شاد و جالب شروع کنم....
به هر حال ما کوچیکه آبجی گلمون هستیم...
اینو خوندی نظر یادت نره ... نه اصلا باید یه مطلبم تو پست کنی
عزیزی...
برامون دعا کن...
یا علی...