هزار تا برنامه و کار دارم ، ولی این افکارو اعصاب و ، خلاصه این حوصله نمی زاره بهشون برسم.
نمی دونم شاید دارم بهونه می آرم.
امروز مثلا قرار بود بریم کوه... ولی شب اومدن خبر دادن که لغو شد...
به سعیده خانوم گفتیم حالا که کود به هم خورده! حداقل تو پاشو بیا اینجا. ولی نیومد...
دلم می خواد یه جایی بی دغدغه افکارمو خالی کنم.
هر وقت پر می شم از ... از چی؟ شاید از خودم...هر وقت از خودم پر می شم نه تاب گفتن دارم و نه توان قلم به دست گرفتن.
نه سکوت به دردم می خوره نه فریاد...
نه خندیدن و نه گریه کردن...
و حتی با موسیقی هم نمی تونم افکارمو منحرف کنم...
فقط می تونم پناه ببرم... پناه ببرم به مهربانترین ممهربانان.
این موقع ها فقط می تونم از خودم فرار کنم و به خدام پناه ببرم.
...
تازه گی ها فهمیدم که باید خودمو جور دیگه هم بشناسم. یعنی خودمو دقیق تر پیدا کنم. یعنی یه جور دیگه تکلیفمو با خودم روشن کنم.
خدای مهربونم ... کمک کن. کمکم کن خودمو فراموش نکنم...
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد ... همه اندیشه ام اندیشه فرداست ... وجودم از تمنای تو سر شار است ...زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمانها باز... خیالت چون کبوتر های وحشی می کند پرواز...