نیمه شب است...خوب باشد...شب رو بیشتر روز دوست دارم...
اگر فردا نمی خواستم پاشم دوست داشتم تا صبح پای کامپیوتر بمونم...
بشر خبر داد که باید فردا برم باشگاه...
به قول سعیده فکر کنم باید از این شهر فرار کنم تا ...
دو هفته شد...از موقعی که مامان رفته مکه...
سه شنبه روز عرفه بود...پارسال مثل این روز رو طلائیه بودیم...چه روزی بود...امسال ما رو دعوت نکردن شهدا...حق داشتن...حق داشتن...حق داشتن...
الان تازه می فهمم پارسال چه روزی رو کجا بودم... هر چند که همش یه ساعت اونجا نبودیم...کاش قدر می دونستم...
عجب طلایی بود این طلائیه...
.
.
.
کاش فردا نمی خواست برم....امشب رو دوست داشتم با خودم باشم.....
خیلی وقته دلم برا خودم تنگ شده .... نمی دونم کی فرصت می شه به افکارم سروسامون بدم...
همین...
تا فرصت مناسب...یا علی
نویسنده : زهرا » ساعت 2:4 صبح روز شنبه 87 آذر 23