سلام...
15 روز سال جدید گذشت.
تعطیلات برای من که خوب بود خدا رو شکر، امیدوارم برای همه به خوبی و شادی گذشته باشه.
از فردا کار و زندگی همه ملت شروع میشه و هر کسی خودشو مشغول یه کارو برنامه ای می کنه.
از فردا ما هم می رویم سر برنامه خودمان...
امیدوارم موفق شویم...
ساعت نزدیک 2 نیمه شبه...من توی اتاق تاریک نشسته ام و دارم توی وبم می نگارم... خیلییییییی هم خوب!
هنوز سنگینیه غروب و شبه سیزده رو دلمه... نمی دونم چه حسی بود ولی اون شب منو اینقدر گرفت که داشتم خفه می شدم ...
نه به صب تا عصرش که نفهمیدم چطور گذشت نه به اون غم و گرفته گی غروبش... هنوز تو کف حس خودم موندم...واقعا چی شد که اینطوی شد؟!... انگار تو یه لحظه یه چیزی از آسمون افتاد خورد تو دل و روح ما...دلم می خواست داد بزنم ، از ته دل...
واقعا شادی ها و غم های دنیا چقدر به هم نزدیک اند... یه آن شادی ، چشم می زاری رو هم می بینی همه جونت رو غم گرفته...و بر عکس.
تو این موقع ها فقط میشه به خودش پناه برد...
میشه با همه وجودت وصل بشی به اون بالا...وقتی همه ی خودتو زندگی و غم ها و شادی ها ت رو از اون داری ، جز این کاری ازت بر نمی آد بهتر بگم ، جز این هر کاری کنی بدردت نمی خوره...
خدایا... کمکم کن توی همه همه ی لحظات زندگیم ، به خواست تو ، اراده ی تو راضی باشم...مطمئنم تو جز خیر و خوبی برام نمیخوای...
خدایا... کمکم کن خودمو در بس بزارم در اختیار تو...کمکم کن وظیفه مو درست انجام بدم...
خدای مهربان من، به همه همه ی بنده هات آرامش بده... کمکمون کن ناآرومی های دنیا ما رو سر کار نذاره...کمکمون کن راه آروم شدن و آروم موندن و آروم کردن واقعی رو تو این دنیا یاد بگیریم... کمکمون کن آرامش واقعی و الهی خودمونو رو پیدا کنیم.
.
.
. " تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد......حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد"
همین... یا علی...