1.6.88
سلام بر اهل سلام
حالا دیگه شد وبلاگ (اَت؟؟... شایدم همینطور شد!)
جان کودکانمان ک از جان خودمان برایمان عزیزتر می باشند سی بار این مطلب زیبایتان را مطالعه فرمودیم جیگر!
بعدشم کلی سه نفری خندیدیم و بیشتر از آن ذوق زده شدیم! ولی فک کنم برعکسِ شما ما شدیدا بریم تو فاز غ!
قبل از اینکه شروع کنم معذرت میخوام منو ببخش ک باز با نوشته های... (سه نقطه=آخر فحش) ام ناراحتت میکنم! حالم خوش نی! مجبورم ب پست کردنش، فقط ب خاطر اصرارت!
دلم میخواد بیشتر از این روزا ماهها و شبهایی ک گذشت و در پیش داریم بنویسم! ماه رمضون داره میاد نمیدونم شاید وقتی این مطلب رو پست میکنم اومده باشه نوشتن یادم رفته دیگه گذشت اون روزا ک فرت و فرت هرچی بود و نبود مینگاشتیم. از وقتی اومدم اینجا زیاد نمیرم سراغ دفتر خاطراتم هرچند ک دیگه دلی نمونده برامون (از بس کوچیک شده!) ولی دست و دلم ب نوشتن نمیره!
شاید این تهدید ها باعث شد کمی رجوع کنم ب این دل..! (عند فُ!)
پارسال این موقع هزارجور برنامه قشنگ قشنگ واسه خودم ریخته بودم شاید یادت باشه ک میگفتم برنامم چیه و تو گفتی ک میخوای درس بخونی از اون موقع تا حالا یکسال گذشت بعد از سیصد و شصت هفتاد روز انشاالله تو میری دانشگاه و من...!
از ی بابت خوشحال ب خاطر تو هر چند ک مانع بزرگی بودم برای رسیدن ب هدفت ولی باز خوشحالم ک بالاخره بهش میرسی ک می فهمی او نقدرم یکسالتو بیهوده و ب پای من حروم نکردی (هرچندکه کردی!)
حالا تو میری ی جای دیگه احتمالا دورتر از دیار و... من! و من میمونم، نمیدونم کجا، اونجا یا همین غربت! نمیدونم با کی، تو یا...! خلاصه دلم گرفته برای آینده آینده ای ک مثل گذشته ای نچندان دور، از دست دادمش و یکی نیست ک بهم بفهمونه آینده همین حالاست و شاید هست اون یکی و من نمیفهمم و شایدتر اینکه نمیخوام بفهمم!
خوب زیادی رفتیم توو فاز حسرت! حسرت گذشته و آینده ای ک از دست رفته شد!
حالا میخوام برگردم! برگردمو این یکسال رو نبینم، گذشته رو نبینم، نبینم چ فرصتها ی طلایی رو از دست دادم، نبینم که نه ب هدف خودم رسیدم نه تو! با این تفاوت ک دیگه تو نیستی تا سر هر دو راهی بهم گوشزد کنی و نشون بدی راه درستو! اینبار دیگه هیشکی نیست! هیشکی...
هیشکی نیست ک تکیه گاه و پناهم باشه! هیشکی نیست که توو سختیا، پستی و بلندیا، یادآور روزهای خوش آینده باشه! هیشکی نیست که همراهم باشه!
حالا من تنهام! تنهای تنها! تنهایی الان برام بهترین دردِ و یا شاید بهترین راه! تازه باید بفهمم تنهایی هم زندگی ادامه داره! باید راه درست رو برای تنها رفتن پیدا کنم! ولی میترسم... میترسم دوباره یکسال طول بکشه و دوباره حسرت و آه و غ!
حالا از تو میخوام ک برام دعا کنی دعا کن برای جبران گذشته، برای عبرت گرفتن از گذشته ای ک از دست دادمش، نه برای ندیدن و فراموشی!
و دعا کن برای ختم بخیر شدن روزهای نامعلوم آینده!
این روزها بیشتر یاد مرگ میفتم مخصوصا اون لحظه ک ی جنازه از کنارم رد شد وای خدای من اون لحظه ای ک دیگه هیچ اجازه ای بری بودن در این دنیا نداری، ادامه همین روزهای نامعلوم آیندست.
اون لحظه چی دارم برای گفتن چ کار مفیدی توی این گذشته کردم وقتی ب این سالها نگاه میکنم میشکنم، خورد میشم...
یک هدف درستو حسابی هم نداشتم ک بهونم باشه ک من خواستمو نشد! همش پو چی...
باز میخوای برات بنویسم؟ اون وقت بگو بنویس! لذت میبری ازخوندن اینا؟!!! ب هرحال من ازت خواستم ک نذاری بنویسم.
دوست داری باز آب شدنمو ببینی؟؟!
من رفتنیم...
کارو بار وبلاگم باخودت خاله!
تنها امیدم خداست...!