دلم عجیب گرفته؛ به قول سهراب :دلم گرفته، خیال خواب ندارم...
خسته ام، از این روز مره گی دارم تو خودم می پوسم. مثل یه درختم که نمی دونم کجا ریشه بدوونم. می خوام برم اما نمی دونم کجا، میخوام عوض بشم، اما...
نگرانم، نکنه زندگیم قراره همین جوری ادامه پیدا کنه، بی هیچ تغییری، بدون هیچ امیدی... می ترسم، از فردا. نه از مرگ که خیلی وقته باهاش کنار اومدم هرچی باشه...! از روزمرگی و عذاب می ترسم. از این مردگی نه زندگی، می ترسم. از این تنهایی...
میخوام رویا ببافم، می خوام ترانه بسازم و... می خوام دیوونه باشم. دلم می خواست یه کوله مینداختم رو دوشم و راه بیفتم و برم با جاده تا نا کجا آباد...
نویسنده : سعیده » ساعت 11:24 صبح روز یکشنبه 88 مهر 19