سهراب گفتی چشم ها را باید شست ...شستم ولی ...!
گفتی جور دیگر باید دید...دیدم ولی...!
گفتی زیر باران باید رفت...رفتم ولی ...!
او نه چشم های خیسم را دیدو نه نگاه دیگرم را... هیچکدام را ندید !!!
فقط در زیر باران لبخندی زد وبا طعنه گفت: دیوانه باران ندیده
نویسنده : سعیده » ساعت 7:51 عصر روز سه شنبه 90 آبان 24