سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زهرا - من و دوستم



درباره نویسنده
زهرا - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
زهرا - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61879
بازدید امروز : 19
 RSS 

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام.

یه سلام مخصوص هم خدمت آبجی گل و عزیزممممممممممم...

خوب چی می خواستم بگم... ها!!

اول می دونم باید خدمت آبجیم دلیل حذف پست قبلیمو توضیح بدم وگرنه خانم خانم ها حسابی از دستمون دپرس می شن و ما هم که دل نازکککککککککک... طاقت یه لحظه ناراحتی شو نداریم...

به هر حال...

از اون اول هم که اون چراها، اون حرفا به ذهنم اومدن و رو کاغذ نوشتمشون حس خوبی بهشون نداشتم . شایدم حق داشتن که بهم گفتن نوشته هات از روی نا امید یه.

اما آبجی خانوم دیگه اون چرا ها رو می خوام از ذهنم دور کنم و به قول تو می خوام تبدیل شون کنم به...

چگونه...

 به به...واقعا من چقدر آدم متحولی شدم.. به به ...به به...دارم از متحولی میمیرم دیگه...

ولی واقعا اگر ما خوب به خودمون نگاه کنیم می بینیم که خیلی توانمندیم...

می بینیم که هر لحظه که تصمیم بگیریم و توکل کنیم می تونیم بهترینا رو برا روح و جسم و در کل برا خودمون فراهم کنیم...

ما با ذهنمون با تفکرمون با اعمال و رفتارمون میتونیم نظر و عنایت خدا و ائمه رو به خودمون جلب کنیم

حالا به حرفای استاد محتشمی راجع به برنامه ریزی ضمیر نا خودآگاه رسیدم. راجع به شاد زیستن و انرژی مثبت داشتن. 

"" زندگی به شیرینیه عسل در من روان است "" 

 خدای مهربونم... خیلی خیلی شکرت... این بار تشکرم از تو از روی امیده ، از روی انرژیه ، از روی عشقه ...

خدای من... می خوام اون قدر فکرکنم، اون قدر تلاش کنم ، که به اون درجه به اون مقامی که تو برام تععین کردی برسم  

خوب ... دیگه چی بنویسم... ها!!

امروز روز معلم...

اول این روز رو به مادر عزیز و مهربونم تبریک می گم .

بعد تبریک می گم به مادر و پدر سعیده جونم

و تبریگ می گم این روزو به همه معلم های خوب و با محبت سرزمینم .

و میگم خدا قوت...

هر وفت روز معلم میرسه یاد دوران خوش دانش آموزی می افتم .یاد روزایی می افتم که هر کاری که از دستمون بر می اومد برا خوشحال کردن معلمون تو این روز انجام می دادیم...

 

        بود آیا که در میکده ها بگشایند       گره از کار فرو بسته ما بگشایند

        اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند   دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

 

 



نویسنده : زهرا » ساعت 4:16 عصر روز پنج شنبه 87 اردیبهشت 12


سلام...

چی بنویسم آخه...

دیگه ناراحت نیستم .

تو هم مسئله رو بزرگ نکن

فقط دیشب دلم می خواست می موندی ، خیلی دلم گرفته بود

دلم می خواست عجله نمی کردی برا حرف زدن من

دلم می خواست با هام حرف می زدی ، در مورد هر چی ، با هام حرف می زدی تا آروم شم.

اما تو ول کردی رفتی یا به قول خودت چراقتو خاموش کردی

کاش حتی هیچ نمی گفتی ، فقط من می دیدمت  که هستی

نمی دونم ... شایدم انتظار زیادی بود.

به هر حال ...

فراموش می کنم...

فراموش کن...

دیشب نتونستم چیزی پست کنم. کارتم تموم شد. همین الان کارت گرفتم

دلم خیلی تنگ شده...

کاش الان پیشم بودی...

عزیزی...

یا علی.



نویسنده : زهرا » ساعت 10:11 عصر روز پنج شنبه 87 فروردین 22


 سلام آبجی عزیزم...

چهارشنبه ... ساعت 5 صبح...

نمی دونم چی بگم. وبلاگتو خوندم. نمی دونم چرا این واژه ها رو این طور معنی کردی. چرا ... شایدم بدونم... اصلا شاید حق با تو باشه

شاید عشق ، تنهایی ، جدایی واژه های مسخره ای باشند ولی . . .

ولی انسانها مدت هاست که اندر خم این واژه های به قول تو  مسخره موندن.

آبجی عزیزم... داری بزرگ می شی... روحت داره بزرگ میشه ... و همین واژه ها ست که دارن بهت کمک می کنند

قبلا بهت گفته بودم... بازم میگم... مطمئن باش که این شرایط ، شرایط خیلی خوبیه... 

نمی دونم اون موقع که بهت این حرفو گفته بودم یا الان که بهت گفتم درک کردی که چی می گم ، یا اصلا قبول داری یا نه...
 به هر حال...

قدر خودتو ، عشق ، تنهایی و حتی شایدم جدایی رو بدون...

حالا من یه چیزی بگم......(نه که تا حالا هیچ نمی گفتم ...)

دلم خیلی تنگ شدههههههههههههههههههههههههههههه...

منم این روزا حال خوبی نداشتم... (نمی دونم چرا این قدر ما مثل هم شدیم... دل گرفتنا مونم با همه...)

ولی خوب نه که چون عید بود ... خودمان به خودمان می قبولاندیم که حالمان خوبه... به تعبیر ساده تر الکی خوش بودیم

خوب آبجی خانوم دیگه نمی دونم چی بگم فقط تمام حرف دلمونو تو این چند کلمه خلاصه می کنیم ...

** دوست دارم... دلم تنگ شده... عزیزی... قدر خودتو بدون... **

آهان.. یه چیز دیگه... کاش دلیل  اصرار تو برا مطلب نوشتن من تو این وبلاگ می گفتی ...

نه ا ین که من نخوام چیزی تو این وب ننویسم اما هم این روزا دلو دماغ نوشتنو نداشتم و هم  اینکه دلم می خواست با

یه موضوع و نوشته شاد و جالب شروع کنم....

به هر حال ما کوچیکه آبجی گلمون هستیم...

اینو خوندی نظر یادت نره ... نه اصلا باید یه مطلبم تو پست کنی

عزیزی...

برامون دعا کن...

یا علی...

  



نویسنده : زهرا » ساعت 4:44 صبح روز چهارشنبه 87 فروردین 7


<   <<   6