سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زهرا - من و دوستم



درباره نویسنده
زهرا - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
زهرا - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61892
بازدید امروز : 32
 RSS 

چند وقته می خوام تو این وب چیزایی بنویسم . نمی دونم چرا نوشته هامو تایپ می کنم ، ولی پستشون نمی کنم.
آخه با خودم می گم سعیده که فعلا com نداره ...
پستش کنم که چی بشه... که کی بخونش...
شاید این دفعه به خاطر دل خودمون هم که شده این مطلب را گذاشتم رو وب
این روزا یه حس و حالای عجیبی دارم.شاید اون قدر عجیب که نمی تونم توصیفشون کنم...
چند روزه دلم می خواد سعیده رو ببینم ولی نمیشه...
چند روز دیگه مراسم اعتکاف شروع میشه..ایشاالله امسالم با هم شرکت می کنیم...
خیلی میترسم... نمی دونم از چی ولی یه ترس یا شایدم یه نگرانی تو وجودمه...
وقتی یاد روزای اعتکاف پارسال می افتم خیلی دلم برا اون روزا تنگ میشه.احساس می کنم اون سه روز رو اصلا تو این دنیا زندگی نمی کردم...

تمام روزای عمرم یه طرف، این سه روز هم یه طرف...
احساس می کنم فقط سه روز زندگی کردم...
احساس می کنم تا حالا فقط سه روز اون طور که دوست داشتم زندگی کردم...
فقط سه روز خود واقعیم بودم...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
اصلا نمی تونم توصیفش کنم...
شاید یه نگرانیم این باشه که امسال هم می تونم برم. امسال هم خدا این مهربونی و لطف در حقم می کنه ،امسال اجازه میده ...

یادمه پارسال تا چند روز قبل از اعتکاف اصلا نمی دونستم این مراسم چی هست...
چند روز قبلش یه مستند از تلویزیون راجع بهش دیده بودم... مثه اینکه روز آخر اعتکاف بود، داشتن با دانشجوها مصاحبه
می کردن .... همشون یه حال عجیبی بودن که تا اون روز برا من خیلی غریب و نا مفهوم بود
اما وقتی خودم رفتم تازه می فهمیدم اونا چی می گن...
تازه فهمیده بودم زندگی یعنی چی...
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااا هر وقت یاد اون روزا می افتم بغضم می گیره... یا شایدم ازت خجالت می کشم
آخه تو بهم یاد داده بودی... ولی من شاگرد خوبی نبودم... من درساتو فراموش کردم... مرورشون نکردم
و شایدم خودمو برا امتحانات آماده نکردم...
خدای من، ببخش...
کمکم کن ....
خدایااا... با همه شرمندگی ، با همه بدی هام ، با همه کمبودام ، با همه کوتاهی ام ...
امسال هم منو دعوت کن ...
امسال هم لذت سه روز با تو بودن رو ،لذت سه روز آرامش واقعی داشتن رو ، لذت سه روز رازونیاز رو بهم نشون بده...
ولی دلم می خواد امسال تا آخر عمرم اون طور که دوست داری و دوست دارم ...
اون طور که تو این سه روز یادم می دی زندگی کنم...
دلم می خواد بعد که به خونه می رم اون طور باشم که تو اون سه روز بودم
می دونم سخته... واقعا می دونم سخته
ولی خدای من... اگه تو کمکم کنی از پس هر سختی می تونم بر بیام
خدایاااااااااا نمی خوام وقتی برگشتم بشم همون آدم سابق
دلم می خواد بقیه عمرمو با اون چیزایی که یادم می دی ادامه بدم
خدای من ، کمکم کن...



نویسنده : زهرا » ساعت 11:24 عصر روز جمعه 87 تیر 21


سلام...

خیلی فکر کرده بودم که امروز به مناسبت این روز خاص تو وبلاگمون چی بنویسم...

چی بنویسم که احساسمو درستو حسابی بیان کنه...

ولی از اونجا که ما تو وب نوشتن، به گرد پاتونم نمی رسیم ، حسابی خودمونو به قول معروف کچل! کردیم و آخرش. . .

آخرش گفتیم به همون زبون ساده خودمون ، به همون زبون همیشه گی مون...

و بالاخره به زبون دلمون ...

بگیم

.

.

.

  

  

خیلی نقشه ها داشتیم برا این روز ولی خوب، برخورد کرد به عقد آبجیتون و شمام که دیگه سرتون حسابییییییییییییی شلوغ...

خوب دیگه حالا که نشده حداقل یه تولد تولد براتون بخونیم تو دلمون نمونه...

1

2

3

همه!...

تولد تولد، تولدت مبارک ...

مبارک مبارک، تولدت مبارک...

بیا شمعاتو هوف کن ، تا صد سال زنده باشی..

تولد تولد، تولدت مبارک...

بدو شمعاتو کور کن ، تا صد سال زنده باشی...

آخیش!! حالا خوب شد... نشد بیاریمت خونه تولد برات بگیریم حداقل اینجا یه تولد تولد خونده باشیم...

امیدوارم از هدیه هات هم خوشت اومده باشه.

دوست دارم شعری رو که بهت دادمش رو اینجا بنویسم... خیلی خیلی زیبا و با معنیه... انتخاب شعر و چاپش با لیلا و محمد بود ... از خوندنش سیر نمی شم... بخونیش خودت متوجه می شی..

از خدا به بنده هاش :

نگفتمت مرو آنجا ، که آشنات منم

               درین سراب فنا ، چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزارسال ز من

                  بعاقبت بمن آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

                  که نقشبند سرا پرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

              مرو به خشک ، که دریای با صفات منم

نگفتمت که چو مرغان بسوی دام مرو

                  بیا که قوت پرواز و پرو پات منم

نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند

                  که آتش و تپش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفتهای زشت بر تو نهند

               که گم کنی ، که سر چشمه صفات منم

                                                                       "مولوی"

بازم تولدت مبارک...

بسیار بسیار عزیزی...

یا علی مدد..



نویسنده : زهرا » ساعت 6:9 عصر روز شنبه 87 خرداد 25


سلا م ...

نمی دونم چی بگم... فقط خیلی شرمنده و ناراحتم که کار بدم رو دوباره تکرار کردم...

نمی خوام توجیهش کنم ...واقعا می دونم که اشتباه کردم و شاید که نه حتما تاوان اشتباهمو پس می دم

تو هم خیلی بزرگواری کردی که به روم نیو وردی...

و من شاید به تعبیری  کم جرات تر اون بودم که رودر رو ازت معذرت بخوام...

آبجی عزیزم...

 

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

ببخشید...

.

.

.

 شایدم باید از کس دیگه ایم معذرت خواهی کنم

اگه اون موقع فکر می کردم که یکی همیشه هست که منو می بینه و همه کارامو ثبت و ضبط می کنه ، ازش معذرت خواهی می کردم  و دیگه کارمو تکرار نمی کردم ، الان این قدر شرمنده اون و تو و خودم نمی شدم...

خدایا پس من کی آدم می شممممممممممممممممممممممممممم



نویسنده : زهرا » ساعت 9:17 عصر روز پنج شنبه 87 خرداد 9


سلام...

ساعت 2 شبه... نمی دونم چرا بیدار موندم ولی می دونستم با رفتن به رختخواب فقط خودمو برا خوابیدن گول می زدم...

نمی دونم میخوام اینا رو تو وبلاگ پست کنم یا نه. حالا بزار بنویسم ببینم چی میشه...‏‏ ‏شاید فقط دادمش سعیده بخونش. آخه فکر کنم بجز اون کسی حال و حوصله خوندن نوشته های  منو نداشته باشه...

احساس می کنم خیلی حرف دارم برا گفتن یا نوشتن ولی هیچی به ذهنم نمی رسه...

چقدر سر در گمی بده ... چقدر بده آدم ندونه کیه و می خواد چی کار کنه. لااقل در مورد من که این طور بوده.نه که کاملا ندونم کیم و چی کار می خوام بکم ولی اون تصویر روشن ، اون آینده ای که دوست دارم رو خیلی از خودم دور و شایدم دست نیافتنی می بینم.

یه لحظه فکر می کنم بعد با خودم می گم می شه چرا نشه!... و بعد از مدتی که خودمو ، اطرافیانمو ، و خلاصه هر چیزی که تو آیندم تاثیر داره رو مد نظر قرار می دم با خودم می گم که نمیشه... یا لااقل فکر می کنم که خیلی سخته، اون چیزایی که من تو ذهنمه یا به تعبیر بهتر اون آرزوهایی که من دارم با اون چیزی که دورو برم می بینم خیلی فاصله داره...

شاید اون لحظه که فکر می کنم می تونم به اون چیزایی که تو ذهنمه برسم ، شناخت دقیقی از خودم ، از توانایی هام از اطرافیانم نداشته باشم (که فکر کنم دیگه از خودم و توانایی هام مطمئنم و فقط مشکل اطرافیانم باشن!... )

و یا شایدم اون موقعی که فکر می کنم نمی شه به خاطر اینه که خودمو، اطرافیانمو دست کم گرفته باشم و با این کار می خوام از مشکلات پیشه روم فرار کنم . به عبارت بهتر شاید می خوام با این فکرا خودمو قانع کرده باشم و دست از هر تلاشی بکشم.

یا شایدم اصلا طبیعت آرزو و آرمان اینه که اول تو ذهن آدم دست نیافتی  باشه و انسان اون قدرتلاش کنه و هر مانعی رو از سر راهش برداره  تا به هدفش برسه  و در همین حین هم بتونه  خودشو، هم توانایی هاشو و هم اطرافیانشو بشناسه...

حال اگه آدمی آرزو تو ذهنش داشته باشه ولی  فقط به داشتنش تو خیا لش دل خوش باشه و برا بدست آوردنش هیچ تلاشی نکنه اون وقت چی!؟؟

نمی دونم چرا حرفام به این جاها کشید. مغزمو آزاد گذاشتم تا هر چی دلش می خواد تایپ کنه...

و این بود ثمره مغز نوشته های ما در سا عت حالا دیگه 3 نیمه شب...

شاید بعدا  اومدم یه چیزای دیگه بهش اضافه کردم . فعلا دیگه مغز درد گرفتم... حال و حوصله مان هم تمام شده دیگه ( این صفحه کلید هم  پدر مان رو دراورد ... )

آبجی خانوم! الان شما در خواب خوشتان بسر می برید و ما اینجا بدون شما تو net داریم ول می گردیم...

به هر حال...

خواب های خوب ببینی...

یا علی...



نویسنده : زهرا » ساعت 3:37 صبح روز چهارشنبه 87 خرداد 1


سلام . . .  

زندگی چیزی جز بازتاب ضمیر درونت نیست ، می توانی در باغ گل سرخ یا در جهنم زندگی کنی انتخاب با خودت هست.

پر بودن از چیزها ، خالی شدن از خداست. خالی شدن از چیزها ، پر شدن از خداست.

گفتگوی درونی که همه ما با آن به سر می بریم ، زندگی ما را شکل می دهد.

وقتی تخیل و منطق با یکدیگر در تضادند ، همواره تخیل پیروز می شود.

چه بخواهیم و چه نخواهیم ، کلام بر زندگی مان عمیقا تاثیر دارد.

به محض آنکه آمال آینده را از دست بدهیم ، عجز و ناتوانی به سراغ ما می آید.

بزرگترین محدودیت مردم ، کمبود تخیل خودشان است.

آنچه بیشتر مردم از آن بی خبرند این است که زندگی دقیقا به ما همان چیزی را می دهد که می خواهیم.

در روز بهترین وقت خود را هر چه که هست ، صرف رازو نیاز با خدا کن.

آدم بدبین ، سختی را در هر فرصتی می بیند و آدم خوش بین فرصت را در هر سختی.

ایمان باور چیزی است که نمی بینیم و پاداش این اعتقاد ، دیدن چیزی است که باور داریم.

زندگی دقیقا همان گونه است که تصورش می کنیم ، هر چیز که برایمان پیش آید ، محصول اندیشه های ماست. پس اگر می خواهی زندگیت را عوض کنی از عوض کردن اندیشه هایت شروع کن.

بزرگترین مانع کامیابی ، مانع ذهنی است.

راز هر هدف این است که هم جاه طلبانه باشد هم قابل دسترس.

آنهایی که گذشته را به خاطر نمی آورند ، محکوم به تکرار دوباره آن هستند.

سعی کنید بزرگترین آمالتان را در خودتان بپرورانید.

به خاطر بسپار ترس جایی نیست مگر در ذهن.

کسی که هرگز مرتکب اشباهی نشده ، هرگز چیز جدیدی را نیازموده است.

 



نویسنده : زهرا » ساعت 7:3 عصر روز شنبه 87 اردیبهشت 21


<      1   2   3   4   5   >>   >