سلام...
نه می تونم واقعت رو بپذیرم نه انکارش کنم...
فردا می ری سفر...
من از فردا یه ماه و یه هفته نمی بینمت... شایدم بیشتر...
خدا کنه دله تنگمو تاب بیارم...
خیلی حرفا دارم آبجی جونم. خودت دیگه می شناسیم... مثل همیشه خیلی هاش به زبونم نمی آن...
شاید اشکام خیلی هاشو گفت...
دوست دارم...
مواظب خودت باش...
.
.
.
به امید دیدار...
یا علی...
نویسنده : زهرا » ساعت 10:12 عصر روز چهارشنبه 87 آبان 29
هزار تا برنامه و کار دارم ، ولی این افکارو اعصاب و ، خلاصه این حوصله نمی زاره بهشون برسم.
نمی دونم شاید دارم بهونه می آرم.
امروز مثلا قرار بود بریم کوه... ولی شب اومدن خبر دادن که لغو شد...
به سعیده خانوم گفتیم حالا که کود به هم خورده! حداقل تو پاشو بیا اینجا. ولی نیومد...
دلم می خواد یه جایی بی دغدغه افکارمو خالی کنم.
هر وقت پر می شم از ... از چی؟ شاید از خودم...هر وقت از خودم پر می شم نه تاب گفتن دارم و نه توان قلم به دست گرفتن.
نه سکوت به دردم می خوره نه فریاد...
نه خندیدن و نه گریه کردن...
و حتی با موسیقی هم نمی تونم افکارمو منحرف کنم...
فقط می تونم پناه ببرم... پناه ببرم به مهربانترین ممهربانان.
این موقع ها فقط می تونم از خودم فرار کنم و به خدام پناه ببرم.
...
تازه گی ها فهمیدم که باید خودمو جور دیگه هم بشناسم. یعنی خودمو دقیق تر پیدا کنم. یعنی یه جور دیگه تکلیفمو با خودم روشن کنم.
خدای مهربونم ... کمک کن. کمکم کن خودمو فراموش نکنم...
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد ... همه اندیشه ام اندیشه فرداست ... وجودم از تمنای تو سر شار است ...زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمانها باز... خیالت چون کبوتر های وحشی می کند پرواز...
نویسنده : زهرا » ساعت 6:27 عصر روز جمعه 87 آبان 17
سلام علیکم...
ساعت 30/9 می باشد ...
من و سعیده خانوم نشسته ایم پای کامپیوترم و .....
هی نق و نوق می کنه می گه می خوام برم خونمون....
به علت اینکه ما مثلا قرار بود این وب و ترک نکنیم و تا سیستم دار شدن سرکار ما اینجا رو سرو سامون بدیم ، خوب حالا اومدیم که سرو سامون بدیم دیگه...
س: خوب بدین...
ز : خوب داریم می دیم...
ز : چی بگم... آهان... هیچی دیگه ملالی نیست جز دوری از این وب و یاهو و هایپر و بقیه لوازم الکترونیکی که ما شب و روزمون رو در کنار هم می گذروندیم... خوب حالا اینا نیست باید بسازیم... و به یه طریق دیگه روزگارو با هم می سپرینانیییم( این فعل رو خودم اختراع کردم)
س: البت این افعال عجیب الغرایبتونم از ما به ارث بردین اینو هیچوقت یادتون نره با این صفحه کلیییییییییییییییییدت کچلمون کرد!!!!!!!!!!!
ز : اولا شما خودتون خودتونو کچلاندین حسابییییییی!!! دوما.... دوما نداشت. ها دوما ما خودمون افعال ساز بودیم.
س: بر منکرش دروووووووووووووووود!
ز: این قدر حرف تو حرف آورد که یادم رفت می خواستم بگم چی...هااا
امروز یعنی امشب سعیده خانوم تشریف نیمه مبارکشون رو آورد خونه ما و ما در جوار هم نشستیم داریم می تایپیم که بعدشم بپستی مش...
من می خواستم بگم دیگه تنهایی دست و دلمون به وب پر کردن نمی ره... یعنی کلا حال و حوصله وبلاگ نویسی نداریم...شاهکار کنم تو دفترم یه چند خطی بنگارم(فکر کنم این فعل و از دایره لغات تو کش رفتم) ... تا کی؟ تا وقتی یه کسی یا چیزی ما رو برا نوشتن سره ذوق بیاره.... خدا رو چه دیدی... شایدم خودمون خودمونو ذوقانیدیم...
به هر حال ... فعلا اینیم دیگه ... تا ......س: تا.............!
س: نه اینکه تا حالا..... ماشاالله هیچی نگم بهتره! از اولشم نداشتین! ما بزور آوردیمتون تو این راه فنا! در اون فعل هم شک نکن! که تا نیم ساعت دیگه شاید ی سوژه جدید گیر بیاریم برا گیر دادن بهتون!
بابا یکی نیست به این دختره بفهمونه که ما .............................!
ز: این آبجی خانوم ما مثه اینکه دلش از ما خیلی پره!! سوژه هم بی سوژه ...اوکی؟؟؟
س: نوکی....
نویسنده : زهرا » ساعت 10:47 عصر روز دوشنبه 87 مهر 22
نویسنده : زهرا » ساعت 3:58 صبح روز پنج شنبه 87 مرداد 17
هیچ کس با من نیست
مانده ام در قفس تنهایی
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
چه غریبانه شبی است :
«شب تنهایی من»
شب سکوت دوست داشنی داره...
شب ، انگار خودتی و خدا و خودت...
شب ، انگار همه غم هاتو فراموش می کنی. خودتو می سپاری به سکوتشو فراموش می کنی...
...
من موندم... اینجا ...
آسمونیا، مگه منو نمی بینید...
مگه من دلم تنگ نیست؟؟؟
اصلا مگه من دل ندارم.......
حتما دلم دل نیست....
.
.
.
.
.
.
.
می مونم ...
هر وقت دلمو پیدا کردم اون وقت...
صبر می کنم... تا هر وقت که بخواین...
نویسنده : زهرا » ساعت 4:34 صبح روز دوشنبه 87 مرداد 7