سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زهرا - من و دوستم



درباره نویسنده
زهرا - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
زهرا - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61885
بازدید امروز : 25
 RSS 

سلام...
نه می تونم واقعت رو بپذیرم نه انکارش کنم...
فردا می ری سفر...
من از فردا یه ماه و یه هفته نمی بینمت... شایدم بیشتر...
خدا کنه دله تنگمو تاب بیارم...
خیلی حرفا دارم آبجی جونم. خودت دیگه می شناسیم... مثل همیشه خیلی هاش به زبونم نمی آن...
شاید اشکام خیلی هاشو گفت...
دوست دارم...
مواظب خودت باش...
.

.

.

به امید دیدار...
یا علی...



نویسنده : زهرا » ساعت 10:12 عصر روز چهارشنبه 87 آبان 29


هزار تا برنامه و کار دارم ، ولی این افکارو اعصاب و ، خلاصه این حوصله نمی زاره بهشون برسم.
نمی دونم شاید دارم بهونه می آرم.
امروز مثلا قرار بود بریم کوه... ولی شب اومدن خبر دادن که لغو شد...
به سعیده خانوم گفتیم حالا که کود به هم خورده! حداقل تو پاشو بیا اینجا. ولی نیومد...
دلم می خواد یه جایی بی دغدغه افکارمو خالی کنم.
 هر وقت پر می شم از ... از چی؟ شاید از خودم...هر وقت از خودم پر می شم نه تاب گفتن دارم و نه توان قلم به دست گرفتن.
نه سکوت به دردم می خوره نه فریاد...
نه خندیدن و نه گریه کردن...
و حتی با موسیقی هم نمی تونم افکارمو منحرف کنم...
فقط می تونم پناه ببرم... پناه ببرم به مهربانترین ممهربانان.
این موقع ها فقط می تونم از خودم فرار کنم و به خدام پناه ببرم.
...

تازه گی ها فهمیدم که  باید خودمو  جور دیگه هم بشناسم. یعنی خودمو  دقیق تر پیدا کنم. یعنی یه جور دیگه تکلیفمو با خودم روشن کنم.
خدای مهربونم ... کمک کن. کمکم کن خودمو فراموش نکنم...

 

 من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد ...  همه اندیشه ام اندیشه فرداست ... وجودم از تمنای تو سر شار است ...زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمانها باز... خیالت چون کبوتر های وحشی می کند پرواز...
                                                             

                              



نویسنده : زهرا » ساعت 6:27 عصر روز جمعه 87 آبان 17


سلام علیکم...

ساعت 30/9  می باشد ...
من و سعیده خانوم نشسته ایم پای کامپیوترم و .....
هی نق و نوق می کنه  می گه می خوام برم خونمون....
به علت اینکه ما مثلا قرار بود این وب و ترک نکنیم و تا سیستم دار شدن سرکار ما اینجا رو سرو سامون بدیم ، خوب حالا اومدیم که سرو سامون بدیم دیگه...
س: خوب بدین...
ز : خوب داریم می دیم...
ز : چی بگم... آهان... هیچی دیگه ملالی نیست جز دوری از این وب و یاهو و هایپر و بقیه لوازم الکترونیکی که ما شب و روزمون رو در کنار هم می گذروندیم... خوب حالا اینا نیست باید بسازیم... و به یه طریق دیگه روزگارو با هم می سپرینانیییم( این فعل رو خودم اختراع کردم)
س: البت این افعال عجیب الغرایبتونم از ما به ارث بردین اینو هیچوقت یادتون نره با این صفحه کلیییییییییییییییییدت کچلمون کرد!!!!!!!!!!!

ز : اولا شما خودتون خودتونو کچلاندین حسابییییییی!!! دوما.... دوما نداشت. ها دوما ما خودمون افعال ساز بودیم.
س: بر منکرش دروووووووووووووووود!
ز: این قدر حرف تو حرف آورد که یادم رفت می خواستم بگم چی...هااا
امروز یعنی امشب سعیده خانوم تشریف نیمه مبارکشون رو آورد خونه ما و ما در جوار هم نشستیم داریم می تایپیم که بعدشم بپستی مش...
من می خواستم بگم دیگه تنهایی دست و دلمون به وب پر کردن نمی ره... یعنی کلا حال و حوصله وبلاگ نویسی نداریم...شاهکار کنم تو دفترم یه چند خطی بنگارم(فکر کنم این فعل و از دایره لغات تو کش رفتم) ... تا کی؟ تا وقتی یه کسی یا چیزی ما رو برا نوشتن سره ذوق بیاره.... خدا رو چه دیدی... شایدم خودمون خودمونو ذوقانیدیم...
به هر حال ... فعلا اینیم دیگه ... تا ......س: تا.............!

س: نه اینکه تا حالا..... ماشاالله هیچی نگم بهتره! از اولشم نداشتین! ما بزور آوردیمتون تو این راه فنا! در اون فعل هم شک نکن! که تا نیم ساعت دیگه شاید ی سوژه جدید گیر بیاریم برا گیر دادن بهتون!

بابا یکی نیست به این دختره بفهمونه که ما .............................!
ز: این آبجی خانوم ما مثه اینکه دلش از ما خیلی پره!! سوژه هم بی سوژه ...اوکی؟؟؟
س: نوکی....





نویسنده : زهرا » ساعت 10:47 عصر روز دوشنبه 87 مهر 22


سلام...
از کجا شروع کنم؟؟؟...
نزدیک 10 دقیقه فکر کردم نفهمیدم از کجا شروع کنیم ... همیشه وقتی می خواستم چیزی بگم نمی دونستم از کجا شروع کنم.
خوب...
آهان...می خواستم بگم امیدوارم سعیده اینا جمعه برگردن...آخه دلم خیلی تنگ شده براش.شایدم نباید خودخواه باشم، به خاطر دل تنگیم بگم که بیاد
شایدم موندنش اونجا براش لازم باشه...شاید برا منم لازم باشه که اینجا تنها باشم...
تنهایی هم عا لمی داره برا خودش...آدم می تونه خودشو بهتر پیدا کنه.می تونه خودشو یهrefresh بزنه...برگرده به خودش...
این روزا سعی کردم که این کارو کنم...نمی دونم چقدر موفق شدم...ولی فکر کنم یه چیزایه تازه ای پیدا کردم...چون یه احساس تازه ای پیدا کردم
احساس کردم وقتی داری یه راهی رو می ری، قلبت بهت میگه درسته یا غلطه...
احساس کردم اگه توی دوراهی مونده باشی، اگه هزارتا سوال بی جواب تو ذهنت باشه، کافیه صادقانه به قلبت رجوع کنی... می فهمی که چیکار کنی ...
البته اگه قلبت اون قدرا دور نشده باشه... از اون چیزی که از اول بوده... از اونی که خدا بهت داده...
نمی دونم از کی بود شنیدم می گفت قلب آدما خیلی خیلی حساسه... یعنی خوبی ها و بدی ها می تونی خیلی فوری تاثیرشو بزاره...
آدم باید خیلی مراقب خودش باشه... حتی اون چیزای کوچیکی که قبلا فکر می کردم نمی تونه زیاد مهم باشه و تاثیر آنچنانی داشته باشه،
حالا واقعا فهمیدم مشکلم از همون کوچیکا بوده...فهمیدم که اون چیزای به ظاهر کوچیکه که قلب آدمو دور می کنه...
خدای من... من کجای کار بودمو خودم خبر نداشتم... من چقدر کوچیک! فکر می کردم .
خدای من...کمکم کن روز به روز به اون بنده ای که تو دوست داری نزدیک تر بشم...کمکم کن قلبمو همیشه برا تو پاک و زلال نگه دارم...آمین
"نوبهار" آدمو یاد خودش میندازه...
آبجی جونم...وقتی نوبهارو گوش می دم دلم یه دنیا تنگ می شه..

خدایا راضی ام به رضات...
ساعت 3 و نیم شد...فک کنم فردا نتونم پا شم... راستی، تازگی ها!!! فهمیدم ورزش آدمو خیلی با نشاط می کنه...
این قدر می گفتن باور نمی کردیمااااااا... ولی انصافا ورزش خیلی خوبه... هم جسم و هم فکرو روبه راه میکنه.ما اینو در طی دو روز ورزش کردن فهمیدیم...خسته نباشم واقعآ
خوب ... بریم یه سری به نت بزنیم ببینیم چه خبره...
یا علی...
خدا حافظ...



نویسنده : زهرا » ساعت 3:58 صبح روز پنج شنبه 87 مرداد 17


هیچ کس با من نیست
مانده ام در قفس تنهایی
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
چه غریبانه شبی است :
«
شب تنهایی من»

 

شب سکوت دوست داشنی داره...
شب ، انگار خودتی و خدا و خودت...
شب ، انگار همه غم هاتو فراموش می کنی. خودتو می سپاری به سکوتشو فراموش می کنی...
...

من موندم... اینجا ...
آسمونیا، مگه منو نمی بینید...
مگه من دلم تنگ نیست؟؟؟

اصلا مگه من دل ندارم.......
حتما دلم دل نیست....

.

.

.

.

.

.

.

می مونم ...
هر وقت دلمو پیدا کردم اون وقت...
صبر می کنم... تا هر وقت که بخواین...



نویسنده : زهرا » ساعت 4:34 صبح روز دوشنبه 87 مرداد 7


<      1   2   3   4   5   >>   >