سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زهرا - من و دوستم



درباره نویسنده
زهرا - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
زهرا - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61937
بازدید امروز : 77
 RSS 

سلام

اینجا افکارمو می نویسم.انتظاراتی که از خودم دارم.آن چیزی که دوست دارم بشم و باید بشم.آن چیزی که اگه نشدم ضرر کردم...

اینجا می نویسم واسه اینکه...واسه اینکه بدونم چطوری فکر می کردم و چطوری باید فکر کنم! اینجا مینویسم واسه اینکه بفهمم کجای کارم.کجای زندگییم،کجای بندگیم،چقدر درستم و چقدر غلط.

اینجا مینویسم واسه اینکه بفهمم چی توی زندگی مهمه؟!

آدم های زیادی دورو برم میبینم.خیلی فکر میکنم به زندگی کردنشون.به عمری که دارن میگذرونن.

اگه با خودم یه حساب سر انگشتی بکنم...25 سال از عمرم گذشته،اگه خیلی خوب حساب کنم 75 سال عمر کنم...یعنی یک سوم از عمرم تموم شد...

خدایا تو چطوری حساب کتاب میکنی؟چقدر دیگه بهم عمر بدی برام کافیه؟

دو سوم بعدی هم مثل برق میگذره...تازه به فرض اینکه عمرم کمتر نباشه...بعدش تمام!

من به خودم ابدی فکر میکنم...خدا من رو آفزیده برا ابدیت...اما مسئولیت ابدی کردن خودم دست خودمه...خدایا خیلی سخته ه ه ه

خدایا می دونم مسئولیتم تقواست...می دونم باید وجودمو وسعت بدم...ولی تنهایی،چطوری؟؟؟؟

خدایا من برا انتخاب شریک زندگیم ابدی فکر کردم...به خودم به زندگیمون به اون ابدی فکر میکنم

"برای اینکه لطف و محبت خداوند شامل حالمان شود نیاز به اخلاص،برای اخلاص نیاز به سرمایه ی گذشتن از همه چیز، و برای این باید شبانه روز وجودمان با خدا باشد.شهید همت"

خدایا...خدایا...

باید با تفکر درست زندگی کرد.باید با تفکر درست انتخاب کرد.باید با تفکر درست تشکیل زندگی داد.باید با تفکر درست بچه تربیت کرد

وگرنه خسر الدنیا والاخره میشم

یا علی



نویسنده : زهرا » ساعت 2:58 صبح روز پنج شنبه 92 شهریور 21


سلام

خیلی جالبه.خیلی ی ی ی ی ی ی

یه هو یاد وبلاگمون افتادم و اومدم بهش سر زدم. الان داشتم تو آپارات کلیپی رو از شهید بابایی می دیدم با این عنوان: شهید بابایی قهرمان مبارزه با نفس

به خودم گفتم حالا که اومدم یه مطلب بزارم درباره مبارزه با نفس ،مطلب قبلیمو که خوندم اونم درباره همین بود خیلی جالبه.ا فکار آدم ،آدم رو هدایت میکنن.

بهرحال...این بعد شد یک سال و نه ماه بعد . بازم باید همین جملیه تکراری رو بنویسم که زمان خیلی زود میگذره

آجی.دلم برا وبمون تنگ شده بود. برگشتم به گذشته.گذشته ی خوش دوستیمون الان دوستیمون با خودمون بزرگ شده.خیلی راحت تر از گذشته باهم حرف می زنیم...

حاج آقا مجتهدی تو یه سخنرانی کوتاه که ازش شنیدم می گفت:خدا به ما خیلی نعمت ها داده که ما شکر نمی کنیم،الحدلله نمی گیم مثل دوست خوب...الحمدلله

الان ماه رجبه...تو این ماه فقط باید استغفار کنم، استاد پناهیان میگه:تو ماه رجب استغفار کنید تا مزه ماه رمضان رو بچشید(نقل به مضمون

هیچ وقت خدا بهم چیزی نداده، مگر اینکه ازش گذشته باشم...جالبه نه...خدا خیلی خوب و زیبا بنده هاشو تربیت میکنه

دارم به این یک سال و نه ماه فکر مینم.فکر کنم هنوز نقطه اول...نقطه اول مبارزه با نفس ،البته مبارزه با نفس باید همیشه و مداوم باشه،ولی خوب باید پیشرفت کنه یا نه؟باید من دیگه سر یه چیزای ساده لنگ نزنم یا نه؟شهید بابایی واقعا قهرمان مبارزه با نفس بوده واقعا...چقدر یه آدم میتونه بالا بره...چقدر می تونه معنویتش رو بالا ببره...هیچی نمی تونم بگم وقتی به خودم فک میکنم میبینم خیلی ی ی کم کار کردم خیلی ی ی ی ،برای همه کم کاری هام، برای همه ی پیروی از هوای نفسم باید همه ی  این ماه رو فقط بگم"استغفرالله و اسئله و توبه...فعلا همین...یا علی



نویسنده : زهرا » ساعت 3:50 صبح روز دوشنبه 92 اردیبهشت 30


پوزخند

سلام. امروز دهم رمضان المبارک سال 1390

همینجوری عشقی تاریخ به قمری و شمسی(فارسی رو پاس بداریم) خورشیدی قاطی نوشتم.دلم بی بهانه دوباره اومد سراغ نوشتن تو وبمون، که همینطوری پشتکار داشته باشم تو ارسال پست میشه وبمپوزخند
خوب.اول این مطلب رو بنویسم...

مبارزه با نفس قهرمانانه

*یک برنامه مدون برای مبارزه با نفس مشخص کرده و در برنامه ریزی روزانه خود لحاظ کنم مثل :

نماز اول وقت
سحر خیزی(اونم واسه من !!)
هرزگی نکردن در حرف زدن، خوردن ، آشامیدن

در همه این کارها مبارزه با نفس را پیشه خود قرار دهم

استاد پناهایان توی یکی از سخنرانی هاش میگفت: مبارزه با نفس لذتی داره که اگه آدم اونو درک کنه هیچ وقت این کار رو ترک نمی کنه (نقل به مضمون)
میتونم بگم من امشب با یه توبه و با یه مبارزه یه کم این حسو دارم...آرامش دارم الان
گفتم واسه چی هروقت دپرسم بیام اینجا یه چیزایی بنگارم و خاطر خواهر خوبم(واج آرایی خ رو داشته باش) رو مکدر کنم.الان که حالمم خوبه بنویسم
خدایا شکر...توبه کردم و آرامش سرازیر شد درونم
البته می دونم تا دیگه فکرم و درست نکنم و عملمو توبه من رو هواس
دعا می کنم رو قولم به خدا بمونم.
بهر حال
امشب بالاخره دارم پروژمو کار میکنم...خسته نباشم واقعا!.فکر کنم الان بچه ها روزی ده پونزده ساعت نشستن روز ارائه یک پروژه  های توپی بیارن
البت منم پروژمو توپ میکنم ایشاللهپوزخند
خوب بروم دیگر...

تا بعد ...بعدی که شاید زیادم دور نباشهچشمک

یا علی.






نویسنده : زهرا » ساعت 3:33 صبح روز پنج شنبه 90 مرداد 20


سلام

بعد از حدود یک سال اومدم صفایی به خانه قدیمی بدهم. و صفایی به دلم...
ساعت بیست دقیقه به 4 و بیست دقیقه بیشتر وقت نوشتن ندارم. بعدش باید برم بقیه رو واسه سحری بیدار کنم.

خیلی حرفا تو ذهنم بود بنویسم . با ربط و بی ربط . یکی از بی ربطاش اینه که یه مدتیه هر وقت میام نت میرم تو سایت سید حمید رضا برقعی . واسه شعراش و صدای روی وبلاگش

*دور حرم دویده ام...صفا و مروه دیده ام ... هیچ کجا برای من کرببلا نمی شود..*

دو سال رفتم کارشناسی. حالا تموم شده و برگشتم خونه...کارشناسی ای که بدون دوستم گذشت . ولی با آدم های مختلفی آشنا شدم البته فقط آشنا...
یادش بخیر.پارسال این موقع طرح ضیافت چمران بودم.خیلی خوب بود. جای دوستم خالی بود..امسال نشد که بریم.
چقد زمان زود میگذره...10دقیقه مونده
سه روز از ماه رمضون 90 هم گذشت. ماه رمضون همیشه منو با حال خراب تحویل میگیره. هیچ وقت مهمون خوبی نبودم...
داریم بزرگ میشیم آجی....اتفاقاتی داره دوروبرت میافته...دعا میکنم خیر باشه و خوبی.
بهتم گفتم،نمی دونم بیشتر خوشحالم یا ناراحت...ولی زمانه دیگه...میگذره و...

جمله هام خیلی پراکنده اند. بعد یه ساله دیگه...
چی بنویسم دیگه ه  ه ه ه...نمی دونم...آها خیلی دوس داشتم بودی...این روزا یه چیزایی آزارم میده . فقط فرار کردن از خودم چاره ی کارمه...کاش بودی آجی
رفتم پست های قبلی رو خوندم.چه روزایی بود.
یه دقیقه به 4 مونده...ماه رمضون امسال داره واسم خیلی متفاوت میگذره...فک میکنم اونطور که باید نیستم تو این ماه... همیشه این ماه واسم سراسر آرامش بوده . همیشه این ماه همه غصه هامو می برد ، امسال دارم با خودم می جگنم.

از 4 هم گذشت...چرا نوشته هام تلخ شد؟! نمی خاستم این طور بشه ...

زمان داره واقعا زووود میگذره...
اینایی که می نویسم حرفای استاد پناهیانه که تو درافت موبایلم سیو کردم ...اینجا مینویسمشون که دیگه پاکشون کنم...

*اگه از اون چیزایی که توبه کردی واقعا دیگه عمل نکنی توبه تو پذیرفته شده...
*به زره ها نگاه کن ، ترک گناه کوچک بسیار مهم است.
 
 *تا اقرار به بدی وضعمان نکنیم ، پاک نمیشیم
 *برای افزایش محبت ، بنشینیم کنار تاریخ زندگی امر المومنین علیه سلام
*اگر تقوا داشته باشیم نگاهمون عوض میشه
*من تو تنهاییم با گناه مبارزه میکنم (انشااله)
*یه مدت ...ترک گناه ، ترک گناه ، ترک گناه ... بعد محبت خدا رو میبینیم
*هیچ چیزی مثل ولایت اهل بیت باعث تزکیه نفس نمیشه
*آدم تردید داره آیا یه چیزی گناه هست یا نه بازم فاصله بگیره
*راه تبلیغ دین : آنهایی که اومدند تا آخر راه رو برن
*از خدا بترسیم خدا ما رو بغل میکنه، محبت واقعی یعنی این...
*اگر متوجه خدا باشیم همه به ما توجه میکنند
*اولین حرکت » بکارگیری استعداد توجه قلبی به خدا و خوبهای عالم
 *هر کسی فکر کنه شیطان دیگه با اون کاری نداره بیشتر زمین میخوره
*مهربان باش تا دیگران فکر نکنند متکبری
*خدا رو فراموش کنیم ، خدا یه کاری میکنه خودمون رو فراموش کنیم و اون چیزی که به نفعمونه رو نفهمیم
*یکی از روشهای اصلاحی: انسان رفتار مثبت خودش رو داشته باشه ، دنبال تخریب دیگران نباشه
*هیچ چیزی که با اون مباهات کنیم بالاتر از اسلام نیست
*هم و غم هر کسی ملاک ارزش اوست
*دل نگران کدام یک از دل مشغولیات هستی...این یعنی توجه
*اولین قدم : برنامه ای برای توجه داشته باشیم . در هر لحظه به چه چیزی توجه میکنم؟
*یک نمونه از ورع: یک لحظه از وقتم رو بیهوده تلف نکنم
خیلی زیادن...بقیشو بعدا می نویسم
باید برم

یا علی

 

 

 



نویسنده : زهرا » ساعت 4:9 صبح روز جمعه 90 مرداد 14


من اعصابم خوردهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه....
جایی پیدا نکردم خودمو خالی کنم مجبور شدم بیام اینجا...

چرا بعضی آدما این قدر مرموزن......؟؟؟!
س: واقعا چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!؟
دلم می خواد برم سره بعضی ها رو از تنش جدا کنم......
اصلا دیگه برام مهم نیست... دیگه در موردش فکر نمی کنم... یعنی سعی می کنم نکنم...اصلا مهم نیست که می خواست چی بگه یا نگه... اصلا دفعه دیگه که رفتم به رو خودم نمی آرم که دفعه قبل چیزی می خواست بگه یا نه.....
اصلا دیگه نمی ریم.... اصلا دیگه پامونو نمی زاریم...

س: آره این خوبه ولی به شرطی که واقعا بهش فکر نکنی! ولی مگه میتونییییییییییییییییییی؟من مطمئنم تو تا امشب حتما یا خودتو کچل کردی یا منو یا ........................(این یکی دیگه محاله!) 
وقتی سعی کنم به موضوعی فکر نکنم مطمئنم! که دیگه فکر نخواهم کرد.....اینو جدیدا یاد گرفتم...
حداقل سعی که می تونم بکنم..... این قدر تو کاغذ شکلک می کشم یا تو دفترم چرت پرت می نویسم که دیگه برام مهم نباشه....
س: عمرا اگه نتونی!

بزار احساساتمو بگم ....

احساس می کنم با خنده هاش یه جور کوچیکم کرد.... یعنی تحقیرم کرد....یعنی کچلت کرد!

گریه نکن دیگه حققققققققققققققققققققققق نداریم پامونو بزاریم
اگر مجبور شدیم بریم به قول تو نباید این قدر بهش رو بدیممممممممممممممممممممممممم
دارم دیووووونه می شم............... کاش  همونجا حرفامو ... یعنی همونجا جواب حرفاشو کامل میدادم که حداقل دلم خنک بشه...
که حداقل این همه اینجا حرص نخورم....
کاش بریم او

 



نویسنده : زهرا » ساعت 2:0 صبح روز شنبه 88 بهمن 3


   1   2   3   4   5   >>   >