سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زهرا - من و دوستم



درباره نویسنده
زهرا - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
زهرا - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61891
بازدید امروز : 31
 RSS 

مداحی قشنگیه...
بعد از خیلی تونستم با آرامش اینجا یه چیزی بنویسم...
این 3 ماه رو همش تو رفت و آمد ، فکر و درس و ...
شکر...
شب یلدا به نیت ... فال زدم...
و حافظ اینو بم گفت: اگر از دوست بی عیب و پاکت جدا شدی ، تقدیر تو این چنین بوده، روزگار بعد از جدایی از دوست هم ادامه داره...

و می بینی و می بینم که ادامه داره...
این وسط یه چیزایی تو دلت برا خودت، فقط و فقط برا خودت مفهوم داره و برا خودت باقی می مونه که باید برا آینده ازش استفاده کنی...
باید بگذریم و ادامه بدیم...
باید دلت و بزرگ کنی و ادامه بدی...
تقدیرت این طوره...
تو این 3 ماه شاید بتونم بگم معنای تنهایی رو فهمیدم... شکر...
کاش خودمو پیدا کرده باشم... کاش کمی ها ، کاستی ها ی خودمو فهمیده باشم...
خیلی به گذشته فکر کردم... روزگار خوبی بود... خدا خیلی هوامونو داشت...شکر
به آیندم فکر کردم و باید فکر کنم... قلبم می گه همینطور تنهایی ادامه می دی... خیلی کلنجار رفتم که این طور نباشه... ولی نمی فهمیدم که این تقدیرمه...
انگار هر چی تلاش و فکر و برنامه می ریختم بیشتر بهم می خورد افکارم... خدا یه جورایی بهم میگه « بشین سره جات بشر!... مگه نمی دونی که اگه من نخوام زمین و زمان و بدوزی نمیشه... تازه مگه تا حالا هر چی برات خواستم به ضررت بوده... چرا آدم نمی شی و «« فقط به قدرت و رحمت من اعتماد نمی کنی »» ... مطمئنم کم کم می گی شکر که اون طور که من می خواستم شد نه اون طور که خودت فکر می کردی...»

شکر...
از فردا ایشالله باید زیاد بخونم واسه امتحانا... سختن... ولی من حداکثر تلاشمو می کنم... با اینکه اگه نمره هامم بد شد حقمه... توی طول ترم اونطور که باید و شاید درس نخوندم...

همین...
تا کی بشه که باز یه چیزی تو این وب بنویسم...
یا علی..



نویسنده : زهرا » ساعت 1:0 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3


نکند موسم سفر باشد
ساربان خفته و بی خبر باشد


بوی باران تازه می آید
نکند بوی چشم تر باشد


 سخنی از وفا شنیده نشد
نکند گوش خلق کر باشد


 نکند عشق در برابر عقل
دست از پای دراز تر باشد

 نکند پرده چون فرو افتد
داستان ، داستان زر باشد


 زیر این نیم کاسه های قشنگ
نکند کاسه ای دگر باشد


 نکند آن که درس دین می داد
از خدا پاک بی خبر باشد


 همچو سرو ایستاده ام در این باد
نکند پاسخش تبر باشد


 نور کیوان در آسمان نشست
نکند پوچ و بی ثمر باشد 

 



نویسنده : زهرا » ساعت 1:1 صبح روز شنبه 88 آبان 16


سلام...
فردا میرویم...
نمی دانم باید خوشحال باشم یا... بایدی در کار نیست،،، نیستم.
دارم خیال گوش می دم... چقدر باهش خاطره دارم،
دارم دور می شم... می خواد خودم باشم و خودم.
نمی دونم چی بنویسم... ولی باید بنویسم.شاید این بار هم بایدی در کار نباشه...
 بگم دلم تنگ میشه، مگه نبود؟؟؟  بگم کاش الان بودی، مگه میشه؟؟   بگم بدون تو رفتن برام سخت شده، مگه نرفتن ممکنه؟
افکارم داره دور سرو دور می خوره. سه ساعت فکر می کنم تا یه جمله ای تایپ بشه... مگه حرف دل و میشه راحت زد... اونم من، که اول هزار بار می ریزم تو خودم بعد شاید...
باید برم ، یه مدت تنها بودن، تنهایی اومدن و رفتن ، تنهایی فکر کردن، به دردم می خوره... ولی تنهایی همیشه با یه دل گرفته سراغم می آد. خوب بیاد، با دل گرفته هم میشه کنار اومد، میشه زندگی کرد...
سعی می کنم بنویسم، تو کاغذ... نوشتن هم به دردم می خوره...
دیگه چی؟؟؟ آهان...سعی می کنم زندگی کنم... با محیط جدید ، با آدمای جدید، با احوالات جدید...
آبجی خانوم... ببخش که کمه... همینارو به زور از مخم کشیدم بیرون...
دلم تنگ میشه ، بیشتر از قبل       کاش الان بودی،  هستی، توی قلبم            بدون تو رفتن برام سخته، میرم و اونجا منتظرتم و دعا می کنم که بیای
خیلی چیزای دیگه هم هست که دلم می خواد بگم... ولی الان نه.... می زارم برا همون دفتر...
دعا می کنم... دعا کن.
یا علی.



نویسنده : زهرا » ساعت 12:40 صبح روز یکشنبه 88 مهر 12


سلام.
مگر میگزارند دو کلمه بنویسم توی این وبلاگم (شایدم ...مان!!)...

کی؟ همین گوگل از خدا بیخبر.هی مرویم سرچ میکنیم.سه ساعت است این صفحه پارسی بلاگ بیچاره باز است و زل زده است به ما

مگر این مدل لباسهای مجلسی تمامی دارند شکر خدا...هر چه د.ل (مخفف دان لود) می کنی مدلی زیبا تر پیدا می شود.
حالا من چرا دارم لفظ قلم می حرفم خدا می داند.
خوبب آمدیم اینجا که چه بگوییم؟؟ هاااا....هفته ی دیگه یعنی 1 شهریور حاصل تلاش شبانه روزی ما را در راستای تکمیل کردن تحصیلاتمان! و در راستای آدم حسابی شدن و مدرک گرفتن و بعدش کار پیدا کردن و بعدش پولدار شدن و بعدش به جای د .ل  کردن مدل لباس مجلسی و حرص خوردن ، با پول های فراوانی که داری بروی خود انواع لباس مجلسی را کرور کرور بخری... می زنند...(خودمان منظور خودمان حالیمان نشد!)
به هر حال...1 مرداد که امتحان دادییم و 1 شهریور که انشاالله نتیجه را می زنند و .... خدا اول برج های بعدی رو به خیر بگذرونه...
این ‍ ،هم وبلاگی،  با وفایمان هم که خدا هدایتش کند!!! نمی آید اینجا یه نطقی بفرمایید...فقط بلد است بیاید نظر بدهد بگوید بیا یه چیزی بنویس...شاهکار کردی خواهر!
خواهر الان در دیار غربت دارد می سوزد و می سازد  از دوری از رفیق شفیق!!!
ما که راس راسکی دلمان قد سوراخ جوراب یه مورچه شده برایش.شاید باید کم کم عادت کنیم به دل تنگی...
حوصله فاز غم و غصه و اینها را امشو نداریم. همین قروقاطی نوشتن بهتر حال می دهد.یه بابایی همین امشو ما را ادد فرمودند... جای خواهر خالی از تنهایی درمان آوردند و حسابی گپ و گفت کردیم با هم دیگه... می فرمود آی دی ما را از کلوپ برداشه. منم عرض کردم خوووووب کاری کردی برادر!!! نمی دانم چرا حساسم، که ملتی که مرا ادد می کنند آی دی ما را از کجا آورده اند! یاروی قبلی که بش  گفتم آی دی ما را د.ل (مخفف دلیت) فرما گفته بود آی ما را از چت روم گرفته! ما هم به همان برخورد و فوری دکشان فرمودیم.
ولی این برادر معلوم  است انسان متشخص و ... است ( سه نقطه را یک مشت توصیفات محترمانه در شان یک دانشوجی مدیریت بخوانید که حال نداشتم بنویسمش) . 
همون جنتی هم هست که خواهر هست
به هر حال... ساعت 5 صبح شد. نمی دانم چرا خو ( مخفف خواب) نگرفته ام... شایدم گرفته ام و حال ندارم بروم بخوسم!
شایدم اصلا خوابم...شایدم این ها رو دارم توی خواب می تایپم!
به هر حال! روزگارمان می گذرد چه در خواب چه در بیداری. ملالی نیست جز دوری این خواهر محترم (ه) که اونم مهم نیست آخر تابستان می آیند ولایت و باز می شود روز از نو روزی از نو...یا اس می دهیم به هم دیگه یا پای تلیم یا می رویم خیابان گز می کنیم.
البته اگر هر کداممان یه سر این مملکت نرویم پی درس و مدرک و کار و پول و لباس مجلسی!!
شایدم دوتایمان برویم یه جا با هم پی درس و ...
خدا را چه دیدی،
امروز رفتیم یونی که این طراحی ها ی ... (سه نقطه فحش نبود!) را تحویل دهیم که دیدیم ای دل غافل! رئیس و برو بچ رفتن پی خوش گذرانی (شما بخوانید بازدید علمی!!) یک ندایی به ما هم نداده اند . نمی دانم شایدم داده باشند. هنوز بی معرفتی یشان برم ثابت نشده وگرنه صد در صد میگفتم نداده ان! حالا بگذریم ما که آرزوی لحظاتی خوش برایشان می کنیم...
خوب کم کم ما برویم که پاسی از شب ، بهتر بگم صبح گذشت که  فردا تا لنگ ظهر دور از جون مثل مرده ها خوابیم.
آنوقت صدای مادرمان بلند می شود که ... فقط بدم تا لنگ ظهر بخوابم ( راستش خوب فکر می کنم می بینم واقعا فقط این کارو بلدم)
به هر حال...
آمدی این در و گوهر ها را خواندی نظر که می دهی هیچچچچچچچ! یه مطلبی هم شما می نگاری
وگرنهههههه... اسم شما را به عنوان هم وبلاگی برای همیشه از قلب و روح این وبلاگ بخت برگشته پاک کی کنیم تا ننگ نویسنده این این وب بودن از رو پیشونی شما لااقل حذف شود... تهدید م را جدی نگرفتی تکه بزرگه تان احتمال زیاد گوشتان خواهد بود خواهر!!!
تا بعد...
یا علی...

ها راستی.. این قالب سیاه سفید و غم بار را هم تعویض نما ... خلاصه یه حالی به این وب بده... 



نویسنده : زهرا » ساعت 5:31 صبح روز سه شنبه 88 مرداد 27


سلام.
نیمه شب است.
بعد از خیلی ، این اولین نیمه شبی هست که فرصت فکر کردن، تایپ کردن و پست کردن رو پیدا کردم.
تقریبا از فرودین به این طرف، به طور جدی رفتم تو فکردرس و بعدش تو خواندن درس...
برای " کاردانی به کارشناسی 88 "...
شاید بیشتر هدفم این بود که از وقتم یه استفاده ببرم... شاید که نه، حتما...آخه گذر زمان موقعی که هدفی ندارم، تلاشی ندارم برام خیلی سخت و تلخ می گذشت...
دیروز امتحان رو دادم.نمی دونم چیکار کردم.خوب یا بد...(می دونم قرار بود بهش فکر نکنم!)
امیدوارم هر کسی نتیجه تلاشش رو ببینه....چه ما که کم بود و چه بقیه که احتمالا زیاد...
در مورد سوال ها هم هیچی نگم بهتره...
و اما...
سفر...مشهد... امام رضا (علیه سلام)
...

نمی دونم احساسمو چطور بگم... این روزا همش لحظه های آخری که مشهد بودیم یادم میاد سال 82 بود فکر کنم ، روبروی گنبد وایساده بودم و فقط دلم می خواست نگاش کنم....
همون روز بود که قلبم تکون خورد... روحم تکون خورد...یه تلنگری خوردم که هنوز که هنوزه اثرش هست...
همون روز تا حالاست که دلم تنگه...
آخرای هفته ی دیگه انشاالله مشهدیم... ولی من تا گنبد امام رضا (علیه سلام)
رو نبینم باورم نمی شه که آقا امسال منو دعوت کرده... با همه ی بی لیاقتیم...
دیگه حرفی نیست.... خیلی از حرفا رو نمی تونی به زبون بیاری... فقط جاشون تو دله... و خوشحالی از اینکه نمی خوای سختیه به زبون آوردن رو اونجا ، تو حرم تحمل کنی. فقط باید بشینی تا حرفای دلت ، قطره قطره بشن و ...
فقط باید بشینی تا دلت ، چشمت حرفاشونو بزنن...
" ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ... وین راز سر به مهر به عالم ثمر شود "

" از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان ... باشد کزین میانه یکی کارگر شود "
یا علی.



نویسنده : زهرا » ساعت 3:12 صبح روز شنبه 88 مرداد 3


<      1   2   3   4   5   >>   >