تقدیم به آنکه دارمش دوست تقدیم به آن که قلبم از اوست اگر مهتاب از تن بر کند پوست جدا هرگز نگردد یادم از دوست
زندگی کاغذی است مچاله در دست لحظه های دوستی دوستی حدیثی است که با یک نگاه آغاز می شود و با یک لبخند شکل می گیرد و در آخر با یک قطره اشک به پایان میرسد
و همچنین دوستی یک اتفاق است و جدایی یک قانون اما محبت چیزی نیست که با این جدایی ها از میان برود محبت زنجیری است طلائی که روح را به روح می پیوندد و فکر را به فکر دوستی و وقتی زیباست که عصای حرکت آن صداقت باشد زندگی رودی است که قسمتی از آن به اقیانوس می ریزد
بعضی ها وقتی کاری داشته باشند دوستت هستند بعضی ها وقتی گیر می کنند دوستت هستند بعضی ها نیستند و وقتی هم هستند بهتر است نباشند بعضی ها نیستند و ادای بودن
در می آورند بعضی ها در عین بودن هرگز نیستند بعضی های دیگر هم به طور کلی هستند ولی آدم نیستند آنهای دیگری هم که آدم هستند نیستند
خوردن شیرینی خیلی راحته! خوندن داستان شیرین هم راحته! اما پیدا کردن دوست شیرین خیلی سخته! تو چطوری منو پیدا کردی؟
آدما.... آدما از جنس برگن، گاهی سبزن گاهی پاییزن و زردن زمستون دیده نمیشن،تابستون سایبون سبزن آدما خیلی قشنگن حیف که هر لحظه یه رنگن
پندها چه بسیار است و پند گرفتن چه اندک به شمار . [نهج البلاغه]
نویسنده : سعیده » ساعت 12:37 صبح روز جمعه 87 اردیبهشت 20
اعصابم خورده من حوصلم سر میره اصلا حوصله هیچی رو ندارم حتی درس
من حوصله ندارم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
زهرا هم با این گوشیش ...........................اعصابمونو پرونده
من چیکار کنم
باز شب شد
اهههههههههههههههههه
از تاریکی متنفرم.....................................................
البته بعضی وقتها خیلی حال میده
ای خدا چرا من اینجوری شدم
چرا اینقدر بد شدم
چرا اینقدر ازت دور شدم
چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
چجوری دوباره برگردم پیشتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
چرا همه ی امیدمو نا امید می شه
الان گریه می کنیم
اعصاب نداریم
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
موندم تو کارت
خدایا بدادمون برس
هزار بار دیگر هم
که از شانهای به شانهی دیگر بغلتی
این شب صبح نمیشود
وقتی دلت گرفته باشد
نویسنده : سعیده » ساعت 7:47 عصر روز یکشنبه 87 فروردین 25
چتر هاراباید بست!
زیر باران باید رفت!
فکر را، خاطره را،زیر باران باید برد!
با همه مردم شهر ،زیر باران باید رفت!
دوست را، زیر باران باید دید !
عشق را، زیر باران باید جست......
زیر باران باید بازی کرد !
زیر باران باید چیز نوشت ،حرف زد، نیلوفر کاشت...
نویسنده : سعیده » ساعت 1:18 صبح روز چهارشنبه 87 فروردین 21
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام آبجی
دلم خیلی گرفته...
الان که دارم می نوسیم قشنگ دارم حال تو رو موقع نوشتن اولین پستت حس می کنم
خیلی حالم بده
خیلی دور شدم باید حسابی برگردم
دیگه از خودم بدم میاد
خدایا....
خدایاااااااااااااااااااااا.........................
دیگه بیشتر از این که نگران خیلیها باشم باید نگران خودم باشم
خدای من
بدادمون برس
نذار در این راه پیمائی کج روی کنیم
چقدر الکی الکی عیدمون تموم شد...
اصلا باورم نمیشه امروزدوازدهمه
نمی دونم چرا هر کاری می کنم ذهنم خالی نمیشه
چقدر سخته و بده که از نعمت فراموشیمون بهره ای نبریم
خدایا چرا هر چی دورتر میشم بیشتر میرم تو فکر
بعضی وقتها مخصوصا الان که بین منو زهرا فاصله افتاده خیلی بیشتر قدرشو می دونم
وقتی با بقیه قیاسش می کنم که دیگه همینجور می مونم
خدایا شکرررررررررررررررررررررررررت
ولی خدای من خودت با فضل و رحمتت به دادمون برس
الهی آمییییییییییییین
یا رب العالمین
نویسنده : سعیده » ساعت 4:50 صبح روز دوشنبه 87 فروردین 12
نویسنده : سعیده » ساعت 3:7 صبح روز پنج شنبه 87 فروردین 8