سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سعیده - من و دوستم



درباره نویسنده
سعیده - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
سعیده - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61856
بازدید امروز : 16
 RSS 

از میان حروف الفبا به س نگاه خاصی دارم شاید چون همه آغازها، یادها، آشنایی ها، آشتی ها و شکستن همه ی غرورها با کلمه ی با صلابت و صادقی مثل :

... سلام ...

شروع میشه.. و این یعنی شروع یک زندگی متحول و جدید و با امید!

سلامٌ علیکم...

اسم وبلاگو تغییر دادیم.. قالبشم ظاهراً موقته! تا ببینیم آبجی زهرا کی افتخار میدن ی بنر جالب طراحی کنن..!!

..: دو قدم مانده به هم :..

شاید اگر وبلاگ خودم هنوز برقرار بود این اسمو واسه اون می ذاشتم.. خوب(باشه).. دیگه نیست.. خیلی وقتها دلم براش تنگ میشه.. ولی پشیمون نیستم.. فقط دلتنگشم.. تا حالا به این فکر کردی که بین فکر کردن تا حس کردن چقدر فاصله است؟ نه انگار که نمیشه بی جا بود! قرار بود اینجا فقط برا اون یکی بنویسیم... ولی انگار که نمیشه.. ی حرفایی هست.. ناگفته.. ناشنیده.. باید ی جایی گفته شه.. ناشناس!

دیوانه شد دلم... گفت دل را به کفِ هر که سپردم پَسَش آورد ... کَس، تاب نگهداریِ دیوانه ندارد!

نمی دونم چرا وقتی گفتم تصمیم دارم دفترمو تو وبلاگم خالی کنم فوری گفتی لازم نکرده!!! شاید فکر کردی.. باشه.. مهم نیست.. قبول.. میرم ی جایی خالیش می کنم که دست هیشکی بهش نرسه! حتی.. آره دیگه.. میرم ی جایی همین نزدیکی ها.. دیوانه شد دلم...

دقت کردی ستاره ها چقدر حسودن؟!... وقتی به ی آسمون صاف صاف و بی ستاره نگاه میکنی... وقتی ی ستاره چشتو میگیره.. همین که بهش زل زدی.. باقی ستاره ها هم چشمک زنون یکی یکی خودنمایی می کنن! و اون وقته که چشات میشه پر ستاره!

خدا نگه دار

 



نویسنده : سعیده » ساعت 6:53 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 17


سلام

این حدیثو دیدم شاخم در اومد!!!

گفتن «نمیدانم» نیمی از دانش است. امام علی علیه السلام

نتیجه :

به به!!!

ما چقدر دانشمندیم!!!!!!!!!

خیلی وقت بود چیزی نکاشته بودیم اینجا!!!

چه خوش روزی بود روز جدایی

اگر با وی نباشد بی وفایی

چه خوش است دقیقه های فراق ... نه ! ... ثانیه های فراق ... اصلاً چه خوش است لحظه لحظه های فراق ، آنگاه که سرانجامش وصال باشد و بس ... امید وصال یار زنده ات می کند .

مرا امید وصال تو زنده می دارد

وگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

خوشمان می آید ... و یا شاید عادت کرده ایم ... فراموشی را می گویم ... زندگی قصه ی عجیبی دارد عزیز ! امروز اینجایی . کنار من . با هم می خندیم. با هم گریه می کنیم . شادی هامان برای هم است . غم هامان هم ...و من یادم می رود که امروز را باید دریابم ... و من یادم می رود که فردا ممکن است نباشی ... و من یادم می رود قصه ی همیشگی زندگی را ... و من یادم می رود که همه ی روزهای خوب یک روز تمام می شوند ... و من یادم می رود ... و تا چشم باز می کنم باید نگاهم به قاب عکست بیفتد . همان قاب گوشه ی اتاقم را می گویم . همان که یک نوار مشکی گوشه اش را نقاشی کرده ... و من یادم می آید  همه ی چیزهایی را که یک روز یادم رفته بود ... و من یادم می آید که دیروز بودی ، امروز نیستی ... امروز هستم ، فردا دیگر نخواهم بود ... زندگی قصه ی غریبی دارد عزیز !



نویسنده : سعیده » ساعت 6:57 عصر روز جمعه 87 مرداد 25


 

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام . دارم می نویسم . بدون اینکه بدونم آیا این نامه به دستت میرسه یا نه . و اینکه اگه برسه میخونیش یا نه . نشد دُرست ازت خداحافظی کنم و این رو هم به فال نیک می گیرم . چونکه باعث میشه وقتی می خوام چیزی بگم نگران چطور شروع کردنش نباشم و ادامه حرفای قبل رو بنویسم.

در حالی دارم برات می نویسم که هزار تا کار مونده که باید انجام بدم . دارم میرم سفر . بهت که گفتم . اما هنوز هیچی برنداشتم . انگار نه انگار که دارم میرم و باید قبل از رفتن یه چیزایی رو بردارم . میخوام برم دریا . بهت که گفتم . میخوام برم دریا ببینم . دریا بخونم . دریا بشم . میخوام برم خودم رو به موج بسپرم . برای غوطه ور شدن به تن پوش نیازی ندارم . کاغذهام رو برمیدارم و کمی دیوونگی همراه میبرم . همین . و مسلم تورو . نمیای ؟

چقدر دلم می خواست که باشی . ولی مثل اینکه قسمت نبود!

داستانت رو خوندم . خواب دیده بودی ؟ هنوز خواب هم میبینی ؟ باور کنم که هنوز چشمانت خواب میبینن ؟ هنوز رویاهات رو به عاقلانه های اینجا نبخشیدی . یا بهتر بگم رویاهایت رو ندزدیده اند ؟ هنوز فکر هم میکنی ؟ هنوز دلتنگ هم میشی؟ . دستپاچه شده بودی ؟ خوب ... من هم . میخندیدی ؟ راستش ... من هم . خوشحال بودی ؟ میفهمیدی ؟ من هم . آره . من هم . من هم مثل تو . هنوز هم اگر کمی فکر کنم یادم میاد که حتی همین دیشب خواب دیده ام .

دیشب می خواستم بگم...

منم...                                        خیلی دوست دارم

 خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنی!

ولی...

نمیدونم چرا نتونستم بگم...

برام دعا کن

خیلی بیشتر از همیشه

 

مخاطبین: خودم ، خودت!

گرفتی کدوم قسمتش مربوط به منه؟

التماس دعا

یا علی مدد

..............



نویسنده : سعیده » ساعت 5:0 صبح روز پنج شنبه 87 مرداد 3


سلام

من فردا امتحانام شروع میشه

اعصابم خورده هنوز هیچی درست و حسابی نخوندم

اینروزا خیلی فکرم مشغوله

اصلا دلو دماغ درس خوندنو ندارم

همش توو فکر فاطمم انشاءالله آخر هفته میبرنش

اصلا باورم نمیشه

اصلا حس امتحانو ندارم میترسم آخرش یادم بره فردا برم سر جلسه

خدایااااااااااا

امروز از صب تا شب زنگ زدیم و فامیلو دعوت کردیم

قراره شنبه برای اولین بار آقا صمدو ببینم میخوام باشون برم خرید

تازه هنوز نمیدونم چی بپوشم

زهراااااااااااااااا آخه چی میشد لباستو یه خورده... نه... دو خورده.....حالا 84 خورده گشاد تر میدوختی

گررررررررریه میکنیم

اصلا عین خیالم نیست که فردا امتحان دارم

نمیدونم چرا اینقدر بیخیال شدم

تازهههههههههههههه همه ی آفامم پریییییید اونم تو این موقعیت که اینقدر......

فاطمه هی راه میره تو خونه از 100 جمله 10بار میگه من نگران امتحانای توام

بابا میگه : یعنی دانشگاه اینقدر آسوووووووووووونه؟؟؟؟؟؟

هرکی ی چیزی بهم میگه

آخه چرا چرا من اینقدر بیخیالم

چرا ی لحظه فکر نمی کنم

تازه میترسم وقتی از خونه داماد برگشتیم گریم بگیره

اونوقت همه بهم میخندن و میگن خوبه فقط ی کوچه فاصله دارین!!!!(خدا رحم کنه بهموون)

اینروزا خیلی باید صدقه بدیم

تو را خدا دعا کنید

دعا کنید که زندگیشونو با الهام گرفتن از زندگی حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها شروع کنن

انشاءالله که خوشبخت بشن و خوشبخت بمونن

فکر کنم بعد از مراسم حتما کچل شدم! آخه از فردا حسااااااااابی سرم شلوغه

همه کارا ی ور، اینکه باید اتاقو تمیز کنمم هموووون ور!!!!

تازه نگران ی چی دیگه هم هستم که کِلوم کردهههههههه

زهرا زنگ میزنه....

مامانم  از وقتی مدارکشو دادم همش میگه یعنی میشه امسال...

خدای من

انشاءالله که اگه قسمتشون باشه همه کاراشونو خدا خودش جور کنه

ولی زهرا نمیدونی چقدر براتون دعا میکنه ..........

خلاصه ما اینروزا منتظر ی چی دیگه هم بودیم انشاءالله که هرچی خیر و صلاحمونه همون پیش بیاد!

دیگه باید برم یکم درس بخونم 5- 6 ساعت دیگه قراره زهرا بیدارم کنه

راستی ی اتفاقه جالب که تو خونواده ما افتاده اینه که هر دومادی که وارد شده آخر اسمش حرف داله

خیلی جالبه نهههه!!!!!! محمد- فرید- جواد    و       آقا صمد! روزی پنجمیش باشه!!!

خب خدایا انشاءالله که قدم این یکیم مثل قبلیا برامون خیر باشه... و همین طور قدم فاطمه برای اونا!!!

انشاءالله که من زنده باشم تا آقا رضا رو ببینم...ببینم که از اون ور خیابوون میدوووووهه میاد اینوررر بعد تند تند درو میکوبه ... در که باز میشه با سرعت میاد بغلم و میگه: سلااااااااااااااااااام خاله!!!!!!!!

وایییییییییییییی خدا یعنیییی میییییییششششششششششهههههههههههه

یعنی میبینم اون روزاروووووووو.....

راستی ی شعری که اینروزا لغلغه ی زبونه همست اینه: ای رِ نزدیکه کجا بی؟.... ای قسمتِ خدا بی!!!



نویسنده : سعیده » ساعت 1:39 صبح روز جمعه 87 خرداد 24


بسم الله الرحمن الرحیم

اومدیم اینجا یَک مقداری چیرتو پرت بَقولانیم...

امروز دوباره طاقتمان سرریز شد و آمدیم وینمان را نصبیدیم تا فقط یَک مقداری از بیحوصلگی بیرون بیاییم... همان وینی که قرار بود تا یَک ماهِ دیگر نََنَصبیدانیمَش...

نوشتن دیگه یادم رفته...

امرو قرار بود برم خونه پرنیا اینا، نرفتم... خُ خوابم برد تقصیر من چیه؟؟!!!

قرار بود برم دُیتِر آخه ی چند وقتیه احساس ایکنم چشام بُقُله میتِرنه.. ایترنه..

جدیداً عاشق این لهجه ی جدید شدیم نیدانیم چرا؟... هاااا ایگفتیم...

قراره یَک روزی بین 13-18 با زهرا بریم نمایشگاه هیئت...

تازه از فردا دیه نیرم باشگاه...

آخییییییییش راحت شدیم...

اونجا یخک میزدیم

ولی حیف شدااا من یَک ایده ی بَسسسسسسیار جالب داشتم که متآسفانه عملی نشد

یعنی اگر میشد یکی از همون آدمک سیاها رو میذاشتی دَمِ درِ باشگاه که یعنی داره از اینجا فرار میکنه و میره به سمت آفتاب کُلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خووووووووووب بود

تازه بعد امتحانا انشاءالله با زهرا اگه قبول کنه صُبا بریم باشگاه(جای عصر) بعدشم بریم باشگاه!

البت حرفی که الآن میزنم ربطی به یَک ماه دیگه نره...یعنی ما آخر هر چی بی ثُباتِ هستیم دادا...

حووول ندلرم اصلاً

خُووَم اییاد...

حووصله نداریم

باز از فردا باید بشینیم درس بخونیم

کِلو شدیم دیگه

14 ساله داریم درس ایخونیم هنوز یَک سوال مبهم در ذهنمان مثل خوره مخمان را آزار میدهد...

آخر امتحانی که 2 هفته ی دیگر است براچی باید از حالا بخوانمش

من اصلا حوصله ندارم

بستنیییییییییییییییییییییییییی

من عاشق بستنییییییم

دیرو به دیمون گُتیم یَک ماشین بستنی ساز برامون بستون

خلاصه اینکه من زهرا رو خیلیییییییی دوست دارم یعنی امروز به این نتیجه رسیدم که زهرا را کُلییییییییی دوستندی داریم

ولی روومان به دیوار....

بستنی یَک چیز دیگه ست

البته هیچ گونه قیاسی در این مقوله روا نیست ولی خواستیم فقط میزان علاقمان را به رفیقمان دریابانده کنیم در ذهنتان...

همین

برویم

التماس دعا

یا علی مدد



نویسنده : سعیده » ساعت 7:1 عصر روز شنبه 87 خرداد 11


<      1   2   3   4   5   >>   >