سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سعیده - من و دوستم



درباره نویسنده
سعیده - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
سعیده - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61857
بازدید امروز : 17
 RSS 

به یادش و به یاریش

سلام ای غروب غریبانه ی دل

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه های جدایی

خداحافظ ای شعر شب های روشن

خداحافظ ای آبی روشن دل

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دلهای خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب

تو را می سپارم به دامان دریا

اگر شب نشبنم اگر...

تو را می سپارم  به رویای فردا

به شب میسپارم تو را تا نسوزم

به دل میسپارم تو را تا نمیرم

اگ چشمه ی ...........

اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من

خداحافظ ای سایه سار همیشه

اگر سبز رفتی زرد ماندم

خداحافظ ای نو بهار همیشه

می خواستم وقتی پستش کنم که نباشم! ولی...

این رفتنم، برگشتش نا مشخصه ولی نه مثل همیشه!

فقط میتونم این جمله رو برای بار دوم تکرار کنم چون خیلی دوسش دارم!

راستی میدونم که دلم تنگ میشه خیلی زود، دلت نیز!

ولی... چاره چیست؟!

راستی تر میترسم موقع تولدت نتونم درست و حسابی بهت تبریک بگم! چون اولا ماه محرمه! و دوما فکر کنم مصادف میشه با بازگشت مامان اینا... و متاسفانه من قبلش احتمالا نیستم که تبریکات و عنایات لازم را مبذول بفرمایم!

پس از همین الآن تا همیشه تولدت مبارک عزیز دلم!

امیدوارم سال بعد اولین نفر آقاتون باشن!

(خخخخخخخخخخخففففففففففففففففتتتتتتتتتتت میکنماااااااااااااا گفتی ایشالله؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!)

بدون، همیشه و هرجا که باشم...

چه در کنار تو... یا...!

همیشه به یادتم!

قربانت ،   آبجی سعیده!

و نام های دیگرمان :

( کوجی مامان، شلغم پخته، شوید آبپز، گردو پوست کنده و... )

تازه دلم واسه خیلی روزها و خاطراتی که هیچ وقت فراموششون نمیکنم نیز تنگ خواهد شد!

نمیدونم چرا با وجود اینکه الآن در کافی نتیم دلم نمیاد برم انگار تازه نوشتنم گل کرده!

و به یاد تمام لحظاتی که چه با هم و درکنار هم بودیم و چه دور از هم و به یاد هم!، به یاد دو سال دانشگاه که به جرئت میتونم بگم بهترین سالهای عمرم بود!، به یاد یارو( بشرات) و همه ی خاطرات و شلوغ بازی های تلللللخخخخ وشیییرینش! به یاد امجدی هایی که با هم میرفتیم! یاد اون روزی که برای اولین بار با یه قیافه ی متفاوت رفتیم بیرون! (روز عقد مژگان) یادش بخیر حتی رومون نمی شد همدیگرو نیگا کنیم! یاد سفر طلائیه، چه شور ی داشتیم! یاد همه ی یاروهایی که چه زود برامون سوژه میشدن! و چه زود هم از دهن می افتادن! یاد روزهای امتحانا! یاد عکسهایی که فرت و فرت بی خبر میگرفتی! یاد روزهایی که سه ساعت سر کلاس ما رو می کاشتی! یاد ترم آخر که تنها بودم! یاد جشن فارغ التحصیلی پارسال که تنها رفتم! فکر کنم امسال دیگه نصیبم نشه! یاد بعضیها هم بخیر...!  بعضیها که نمیدونم امشب چرا تا نوشته پایانش رو دیدی... ! بگذریم...
 به یاد پرسه زدنهای بی مورد و با موردمون توی چارتا خیابون شهرمون و به یاد شهرمون و... و.. و.

و در کل به یاد همه ی لحظات نابی که کم بود ولی عزیز بود! (الآن دیگه واقعا گریم گرفت! البته با اشکی پنهان!)

انگاری دارم میرم سفر قندهار! شاید هم دارم میرم...!
دلم تنگ خواهد شد برای خیلی ها...

خدایا شکرت...

برام خیلی دعا کن آبجی ناااااااااااااااااااااااااببببببببببببببببببببببببببببببببمممممممممممممممممممممممممممممم!

دوست ندارم برم ولی....

آنقدر خوب و عزیزی که در هنگام وداعم، حیفم آید که تو را دست کسی بسپارم، به خدا می سپارمت ای دوست...!

خدا یار و نگه دارت باشه!

یا علی مدد

..............

 



نویسنده : سعیده » ساعت 7:59 عصر روز سه شنبه 87 آبان 28


 بسم الله الرحمن الرحیم

اول قول بده منو خفه نکنی بعد بخون!

داشتم آخرین پستم رو برای اینجا آماده می کردم که یهویی اعلام وجود کردی! (تک زنگ!)

نمیدونم جدیدا اینطور شده یا همیشه اینجور بوده من تازه فهمیدم که هر وقت شدیدا بهت فکر میکنم یا به یادتم تو هم درست همون موقع این رو ثابت میکنی! (پیوم!!)

چهارشنبه زهرا اومده بود خونمون! خیلی خوب بود. به من که خیلی خوش گذشت! (روز آلوچه خوری!)

تقریبا ده روز دیگه مامان اینا میرن! من نیز زودتر! چقدر دلم می خواست اون موقع باشم! خیلی تنها میشم، شاید باعث شه قدرشو خیلی بیشتر بدونم!

نمیدونم چرا اینقدر بساطمو زیادی جمع کردم انگاری میخوام هیچ وقت برنگردم...!

دیگه برامون خیلی عادی شده شبیه هم شدنمون! البته کاملا طبیعیه! قبلا شنیده بودم که دو تا دوست بعد یه مدت همه ی رفتاراشونم ناخودآگاه مثل هم میشه! حالا نمونه هاشو بیخیل!

نمیدونم چرا فکر میکنم دوستیه ما با بقیه دوستیها خیلی فرق میکنه! نمیدونم درست فکر میکنم یا نه!

از یک طرف دوست دارم زندگی جدید رو تجربه کنم، از یک طرف هم خیلی برام سخته دل کندن! اون هم از کسانی که یک عمر زنده ای به عشقشون! البته ترک عادت که نمیشه معناش کرد اگه این بود بارها تجربه شو داشتم که از علایقم دست بکشم ناخواسته!

ولی این بار خیلی فرق میکنه خیلی...!

 حالاشعری رو که بهت گفتم خیلی دوسش دارمو اینجا مینویسمش:

پشت سرم گریه نکن، مسافرم، مسافرم!

اشکاتو هی هدر نده، با ید برم، باید برم!

جلوی راهمو نگیر، نذار منم گریه کنم!

صلاحمون اینه عزیز، باید برم سفر کنم!...

پیاز داغش زیادی سرخ شده بود، با اغراق بود، زیاده روی داشت، هر چی که بود، واسه خاطر خودم نوشتمش!

از شما تقاضا دارم که زیاد سخت نگیری و در کل بی خیال باش رفبیق!

 خیلی نامردیه؟ ولی ارزش داره اینجوری مام آرامش خاطر داریم انشاءالله...!

حالا مطلب آخرمون رو به موقعش پست خواهیم کرد فعلا این باشه تا بعد...

در اخر هم معذرت میخوام از اینکه اینهمه معطل شدی!



نویسنده : سعیده » ساعت 11:59 صبح روز یکشنبه 87 آبان 26


بسم الله الرحمن الرحیم
امشب، شب جمعه است! ظاهراً با همه شبهای جمعه ای که تا حالا دیدم فرق میکرده! الآن که اول نوشتمه تصمیم دارم که تو وبلاگ پستش کنم ولی همش بستگی به این داره که ببینم آخرش به کجا میرسه!
موضوع رو خداحافظی انتخاب کردم واسه اینکه امشب آخرین شبیه که علایق سالهای اخیر رو همراه دارم همه رو دارم می بخشم! دارم با همه ی دل مشغولی هایی که تو این یکی دو سال که از بهترین سالهای عمرم بوده وسایلی که تو این مدت باهاشون زندگی کردم، زندگی ...
خداحافظی می کنم! آره دیگه داریم کم کم از دنیا دل می کنیم...!
ولی اصلاً دوست ندارم تو این مدتی که بودنم محدوده تو هم اینجا رو بیهوده بگیری و سالی یه بارم سرک نزنی! تقریباً سعی میکنم هفته ای یا دو هفته ای یه بار رو بیام آخه اصلاً دوست ندارم اینجا رو هم از دست بدیم! (به قول نون فیسه تلامتون از این به بعد به سه ساعتم میرسه!!!)
حالا که دیگه کچل شدیم، فکر همه چی از سرمون افتاده! می خوایم سخت بچسبیم به هدفمون!
ولی خیلی زود بود برای تارکیت! دوستای خیلی خوبی اینجا داشتم!
 الآنم همه خوابیدن، این متن رو هم طبق روال با نور آخرین بازمانده (موبایل!) می نویسم که شارژشم دم تمومه خلاصه با این وضعی که ما دیگه هیچ کاره ایم تو این دانشگاه، اومدم بگم که خیلی دوست دارم وقتی بعد از یه مدتی، موفق میشم یه سر بزنم، اینجا یه صفایی گرفته باشه!
خواهش میکنم اینجا رو تنها نذار و بنویس! حتی یک خط! یا یک جمله! ولی باش! همیشه باش! بابا هیشکی که ما رو تحویل نمیگیره حداقل بیا خودمونم همدیگرو تنها نذاریم! هرچند که دارم به احساس چند صباحی قبل که داشتی میرسم!
و اما آیندمون شاید هم به قول تو گره نخورده باشه به هم ولی...
امیدش به خاطر همراهی راهشه!
شکر خدایا واقعاً شکر!
باور کن خیلی سخته! واسه کسی مثل من که حداقل روزی یه بار کامپیوتر رو روشن میکردم.. واسه منی که روزانه  حداقل یه تک زنگ یا یه پیام یا یه تلیف از گوشیم ساتع میشد...!
 دیگه برام نمی آد..! نمیدونم چجوری حال و روزمو وصف کنم ولی هر چقدر هم سخت باشه به اندازه قبلاً نیست.. خدائیش  نیست!
خدایاااااااااااااااا.............. خیلی سخته کمکم کن


نویسنده : سعیده » ساعت 12:25 عصر روز چهارشنبه 87 مهر 17


سلام

ما یعنی من و زهرا امروز اومدیم در یک پاتوق جدیدالوصف!!!

امروز اتفاقات مهمی یعنی جالبی برامون رخ داد.

الهییییییییییی شکر که ما از این دانشگاه رخت بر بستیم.

راستی کلی وقت بود که سری به این جایگاه مجهول الهویه نزده بودیم.
 راستی ترش اینکه زهرا میگه یعنی تشکر میکنه از همه ی اونهایی که اومدن اینجا ونظرات تومارمانند وبلندبالاشونو در حق ما ابراز کردند

جویای احوال شریفمون شدن وکلی باعث ذوفمون شدن وهمینطور از دوریمون کیف کردن

خلاصه اینکه اینا فقط تشکرات زهرا بودو بس!!!

ما هیچ تشکری از خودمان ساتع نمیکنیم

در کل میخواستیم بگیم که هنوز نفسی میآید و می رود!

واینکه دیگه کلا دور اینجا رو ی حصاری میکشیم تا شما نیز کشکتان را جای دیگر سابانیده کنید.

این آخرین پست در این سالو ماهو همینا ست

خدا حافظ

بسلامت(چون میدونستیم کسی جوابمونو نمیده...!!!)

 

 

 



نویسنده : سعیده » ساعت 12:44 عصر روز شنبه 87 مهر 6


دو قدم مانده به هم! قدم! دوتا! هر قدم معادل یک گام! چه گامی؟ به چه اندازه ای؟ یک فرسنگ؟ یا دو تا؟ شایدم بیشتر! دو فرسنگ مانده به هم!! یعنی چی؟ این یعنی فاصله! چه دو قدم باشه چه دو فرسنگ! چرا؟ فاصله بین دو دوستی که هر کی دوستیشونو دید، به جای دعا برای بقاش، غبطه خورد!

داره بارون میاد! چه هوایی شده! خدا رو شکر. حالا فاصله یعنی چی؟ یعنی همچین دوستایی میتونن با هم غریبه بشن؟ یعنی دیگه نمی فهمن همو؟ نه، نه! خدایا نذاراین دو قدم از حد رد بشن! همش تقصیر منه! شاید برای اینکه اگه کسی سعی کنه بهم نزدیک بشه ازش دور میشم! چرا؟ ولی من نمی خوام، نمی خوام کاری کنم که از دستش بدم! شاید تو رفتارم خیلی کوتاهی می کنم! ما آدمها مثل هم نیستیم، خیلی با هم متفاوتیم! و همین نشناختن تفاوتهای همدیگه ست که باعث این فاصله ها میشه! ولی سعی می کنیم که به هم نزدیک بشیم، برای اینکه بدون هم نمی تونیم زندگی کنیم! و می خوام بدونی که من هیچ وقت نخواستم و نمی خوام که لحظه ای به بدون تو بودن فکر کنم تا چه برسه... (انگارنمیشه بی سه نقطه!) خیلی وقتها باید مخاطب حدس بزنه ادامه ی حرفتو! این باعث میشه بفهمی این فاصله ها اونقدرهم بی معنی نیست!

و حالا دو قدم مانده به هم! من این دو قدم رو هم نمی خوام، ولی لازمه که باشه! اما نه به اون غریبگی که تو رو اذیت می کنه و نه به اون نزدیکی که من...! پس این رفتار غلط انداز منم بذار روی همون ابهامات همیشگی!

آبجی صبورمن! وقتی با منی،خیلی پر تحمل تر از اینها باید باشی! می دونی که هیچی تو دلم نیست! هر چی میگم، هر چی می شنوی، همش همینه که می بینی! تو این مورد، دلم صاف! یعنی امیدوارم که باشه! و گرنه خیلی ناخالصی دارم! پس نمی خوام به دلیلی باعث رنجش تو بشم که خودم ازش خبر ندارم! پس وقتی میگم راجع به یه موضوعی فکر نکن یا حرفی در اون باره نزنیم، یعنی برای من، اون موضوع هیچ اهمیتی نداره که نمی خوام راجع بهش صحبتی کنیم! ولی تو به مقتضای دید خودت و رفتارمن! (که کاملاً حق میدم بهت) فکر کنی که اون موضوع، برای من خیلی مهم بوده و حتماً خیلی بهش فکر کردم که راجع بهش حرفی زدم! پس باورکن. باورکن! باورکن که باهات صادقم! یعنی نمی تونم نباشم! نه فقط با تو، با هیشکی!

میدونی چقدر برام سخت بود گفتن این حرفا؟! آره. تو ندونی پس کی بدونه! تازه یه قولم میخوام ازت بگیرم، که هیچ وقت بر اساس رفتار ظاهریم دربارم فکرنکنی! می دونم دوست خوبی نبودم! گفتم که، حلالم کنی دیگه آخرشی!

خدایاشکرت!

مثل اینکه بالاخره رسید!!!

خدایا به هر کسی که میخواد یه دوستی مثل دوست من عطا بفرما که انشاالله براش خیر باشه!

بگو آمین یا رب العالمین!

ساعت 3/27 سحر 7 ماه رمضان 1387

 

 



نویسنده : سعیده » ساعت 6:9 عصر روز دوشنبه 87 شهریور 18


<      1   2   3   4   5   >>   >