سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سعیده - من و دوستم



درباره نویسنده
سعیده - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
سعیده - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :62007
بازدید امروز : 6
 RSS 

1.6.88

سلام بر اهل سلام

حالا دیگه شد وبلاگ (اَت؟؟... شایدم همینطور شد!)

جان کودکانمان ک از جان خودمان برایمان عزیزتر می باشند سی بار این مطلب زیبایتان را مطالعه فرمودیم جیگر!

بعدشم کلی سه نفری خندیدیم و بیشتر از آن ذوق زده شدیم! ولی فک کنم برعکسِ شما ما شدیدا بریم تو فاز غ!

قبل از اینکه شروع کنم معذرت میخوام منو ببخش ک باز با نوشته های... (سه نقطه=آخر فحش) ام ناراحتت میکنم! حالم خوش نی! مجبورم ب پست کردنش، فقط ب خاطر اصرارت!

 دلم میخواد بیشتر از این روزا ماهها و شبهایی ک گذشت و در پیش داریم بنویسم!  ماه رمضون داره میاد نمیدونم شاید وقتی این مطلب رو پست میکنم اومده باشه نوشتن یادم رفته دیگه گذشت اون روزا ک فرت و فرت هرچی بود و نبود مینگاشتیم. از وقتی اومدم اینجا زیاد نمیرم سراغ دفتر خاطراتم هرچند ک دیگه دلی نمونده برامون (از بس کوچیک شده!) ولی دست و دلم ب نوشتن نمیره!

 شاید این تهدید ها باعث شد کمی رجوع کنم ب این دل..! (عند فُ!)

پارسال این موقع هزارجور برنامه قشنگ قشنگ واسه خودم ریخته بودم شاید یادت باشه ک میگفتم برنامم چیه و تو گفتی ک میخوای درس بخونی از اون موقع تا حالا یکسال گذشت بعد از سیصد و شصت هفتاد روز انشاالله تو میری دانشگاه و من...!

از ی بابت خوشحال ب خاطر تو هر چند ک مانع بزرگی بودم برای رسیدن ب هدفت ولی باز خوشحالم ک بالاخره بهش میرسی ک می فهمی او نقدرم یکسالتو بیهوده و ب پای من حروم نکردی (هرچندکه کردی!)

 حالا تو میری ی جای دیگه احتمالا دورتر از دیار و... من! و من میمونم، نمیدونم کجا، اونجا یا همین غربت! نمیدونم با کی، تو یا...! خلاصه دلم گرفته برای آینده آینده ای ک مثل گذشته ای نچندان دور، از دست دادمش و یکی نیست ک بهم بفهمونه آینده همین حالاست و شاید هست اون یکی و من نمیفهمم و شایدتر اینکه نمیخوام بفهمم!

خوب زیادی رفتیم توو فاز حسرت! حسرت گذشته و آینده ای ک از دست رفته شد!

حالا میخوام برگردم! برگردمو این یکسال رو نبینم، گذشته رو نبینم، نبینم چ فرصتها ی طلایی رو از دست دادم، نبینم که نه ب هدف خودم رسیدم نه تو! با این تفاوت ک دیگه تو نیستی تا سر هر دو راهی بهم گوشزد کنی و نشون بدی راه درستو! اینبار دیگه هیشکی نیست! هیشکی...

هیشکی نیست ک تکیه گاه و پناهم باشه! هیشکی نیست که توو سختیا، پستی و بلندیا، یادآور روزهای خوش آینده باشه! هیشکی نیست که همراهم باشه!

حالا من تنهام! تنهای تنها! تنهایی الان برام بهترین دردِ و یا شاید بهترین راه! تازه باید بفهمم تنهایی هم زندگی ادامه داره! باید راه درست رو برای تنها رفتن پیدا کنم! ولی میترسم... میترسم دوباره یکسال طول بکشه و دوباره حسرت و آه و غ!

حالا از تو میخوام ک برام دعا کنی دعا کن برای جبران گذشته، برای عبرت گرفتن از گذشته ای ک از دست دادمش، نه برای ندیدن و فراموشی!

و دعا کن برای ختم بخیر شدن روزهای نامعلوم آینده!

 این روزها بیشتر یاد مرگ میفتم مخصوصا اون لحظه ک ی جنازه از کنارم رد شد وای خدای من اون لحظه ای ک دیگه هیچ اجازه ای بری بودن در این دنیا نداری، ادامه همین روزهای نامعلوم آیندست.

اون لحظه چی دارم برای گفتن چ کار مفیدی توی این گذشته کردم وقتی ب این سالها نگاه میکنم میشکنم، خورد میشم...

یک هدف درستو حسابی هم نداشتم ک بهونم باشه ک من خواستمو نشد! همش پو چی...

باز میخوای برات بنویسم؟ اون وقت بگو بنویس! لذت میبری ازخوندن اینا؟!!! ب هرحال من ازت خواستم ک نذاری بنویسم.

دوست داری باز آب شدنمو ببینی؟؟!

من رفتنیم...

کارو بار وبلاگم باخودت خاله!

تنها امیدم خداست...!



نویسنده : سعیده » ساعت 11:0 عصر روز سه شنبه 88 شهریور 31


سلام

من اومدم

 از ی جای دور

کامپیوتره درست شد

البته گفت موقتیه

امیدوارم قبول شیم .. تو .. فاطمه.. من و.. همه.

راستی کلی زنگ زدم برات ولی آنتن نمیده.

فک کنم خطا رو کلا قعط کردن اینجا.

حالا بیخیال بازم میگیرمت.

کلی حرف دارم ولی حوصله کل کل با این رایانه رو ندارم.

خلاصه دعا کن برامون

فعلا

یا علی مدد



نویسنده : سعیده » ساعت 1:58 عصر روز جمعه 88 تیر 26


  امروز این وب من نیست که بروز می شود ...

 

این اعلام حضور به دوستی است که دوستش دارم و شاید یادم رفته که او هم دوستم دارد ...

امروز آمده ام

تا به او بگویم که دوستش دارم ... هر چند بینمان کیلومتر ها فاصله است ...

 

تا بگویم دلم می خواهد ساعتها با او به حرف بنشینم ... و شاید نه .. به سکوت ... و اشکهای بی ریایش را نظاره کنم !

 

تا بگویم همیشه از بودن در کنارش لذت بردم ...

 

تا بگویم چقدر از شنیدن صدای گاه نا امیدش غمگین می شدم ... و چقدر دل آزرده ...

 

تا بگویم همیشه تحسین کرده ام صبرش را ، استقامتش را ، استقلالش را

 

تا بگویم ...

 

اینجا نه ... قبول دارم که فاصله ها فاصله انداخت بین جسممان و کلاممان ... شاید تکراری باشد این حرف ولی تا بگویم

 

دلم با توست .. هر چند کافی نیست .... ولی لازم است ...

 

 

یا علی مدد



نویسنده : سعیده » ساعت 1:56 عصر روز دوشنبه 87 دی 2


سلام

آبجیه کچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچل چرا نیستیییییییییییییییییییییییییی

الآن که می خوام باشی نیییییییییسسسسسسسسسستییییی

وقتی میگم این یارو هووووووووووووووووووهه! میگی نههههههههه!!!!!!!!!!!!

اصلا من دیگه دوستت ندارم

اصلا برو پیش همون بشر  هی براش بنر بساز اینقدر بساززززززززززز تا حالش جا بیاد

اصلا الآن دلم میخواااااااااااااااااد خخخخخخخخخخفففففففففففففشششششششششش ککککککککننننننننننمممممممممممممممممممممممممممممم

ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

الهییییییییی شککککککککککککررررررررررررررر که از خواب پروووووووووووووووندییییییشششششششششش

الهی کچل شنننننننننننننننننن همشوووووووووووووووووووووون با هممممممم

من اعصااااااااااااااااااااااااااااااااااااابببببببببببببببببببببب ندارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررممممممممم

هیچ کس نمی فهمه.....................................................................

هیچ کس......................................................................................................................



نویسنده : سعیده » ساعت 11:53 عصر روز یکشنبه 87 آذر 10


...

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

قرار بود زود به زود بروز کنم ولی... تو که میدونی این کامپیوتر من عجییییییییییب بشریه! هر جا میرم ولم نمیکنه! مدام هم که خرابه! وقتیم که از بیمارستان میاریمش قربونش برم ، باز دلش هوای اونجا رو میکنه! نیست که خیلی خوب بهش میرسن هوایی میشه طفلک!

حالا زیاد هم تقصیر رو به اون نمیدم خودم خیلی بیشتر مقصرم!

دیشب یعنی 2 ساعت پیش نمیدونم چی شد! یعنی جدیدا نمیدونم چرا ارتباطمون این جوری شده

از وقتی اومدم اینجا ...

بازم دارم تقصیر رو میذارم گردن اینو اون!

پس خودم چیکارم این وسط...

میدونم دیگه حالو حوصلمو نداری

وقتیم هستم ، خیلی لطف میکنی که میمونی و هیچی نمیگی

ولی دیگه نمی خوام

نمیخوام بخاطر من باشی

نمیخوام باشی و...

بازم میگذریم

مثل همیشه که به جای حل کردن موضوع فقط گذشتیم... و مثلا فکر کردیم بهترین کاره

باشه رفیق من برو

شاید من خیلی خودخواهم و حتما همینطوره!

تو زیادی موندی پای من

حالا که دیگه من نیستم خیلی راحت میتونی فکر کنی

و تصمیم بگیری

امیدوارم در تمام مراحل زندگیت همیشه موفق ، پیروز و خوشبخت باشی

و قول میدم

یعنی..

تلاش می کنم

سعی می کنم

که دیگه مزاحمتی برات ایجاد نکنم

تو هم برو..

یا علی مدد

 



نویسنده : سعیده » ساعت 5:38 صبح روز جمعه 87 آذر 8


<      1   2   3   4   5   >>   >